بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

نت فالش:
من یک « نجات‌یابنده‌» م. روزهای زیادی دراز کشیدم کف اتاقم و شمردم تا بمیرم. همین باعث شد که بفهمم نجات‌ تخصص منه. هیچوقت نمی‌میرم.
ساالهاست که توی دنیایِ مجازی پونزده ساله‌م. الآن ولی واقعا پونزده ساله‌م. [ ویرایش: شونزده‌سالم شد. ویرایش دو: و هیفده‌سالم. ویرایش سه: واو. هیجده سالم. ویرایش چهار: نه. بزرگتر دیگه نه. ویرایش پنجم: ۲۰. ویرایش ششم: ۲۱ ویرایش هفتم:23] آدما رو دوس ندارم. آدما رو دوس دارم. بعضیا فک می کنن دروغ زیاد می‌گم. قبلنا زودی تغییر می‌کردم، الآن فقط رنگ عوض می‌کنم.
موهام کاملاً سوخته‌ن، این‌قدر که دکلره و رنگ کردم. وقتی حالم خیلی خوبه، با آهنگ «خاطره‌های قبلی» بهتر می‌شم و وقتی که بده، بدتر.
روزی اون‌قدر جوان و سبک‌سر بودم که می‌گفتم « تویِ سوراخ سنبه هایِ قلعه رودخان، دنبال دری به دنیایِ نارنیام.»
بالاخره به دنیا عادت کردم و بزرگ شدم. دوباره شروع کردم به نوشتن که اثرات این عادت و بزرگ شدن رو از زندگیم پاک کنم. عکسی که گذاشتم مال وقتیه که 13 سالم بوده. اصلا باورم نمیشه یه روزی این شکلی بودم.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
محبوب ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .

De Bonte Koe

سه شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ

 امروز رفته بودم مرکز تجارت جهانی آمستردام (!) و اگه همه‌چیز درست پیش بره من قراره از این به بعد اون‌جا کار کنم. هرچی سنم داره بیش‌تر می‌شه و بیش‌تر نمی‌دونم می‌خوام چی‌کار کنم بیش‌تر خجالت می‌کشم. امروز خانومه ازم پرسید که چقدر می‌تونم و می‌خوام کار کنم و من این‌طوری بودم که هممم... من خیلی فلکسیبلم. دارم تلاش می‌کنم بفهمم از زندگی چی می‌خوام (با نشستن توی تختم و سرچ کردن، بله. بهترین ایده دنیا) و به‌خاطر همین تقریبا همیشه در دسترس هستم. و by the way، خیر. ۱۹ سالم هم نیست. ۲۳ سالمه. 

این خیلی برام ترسناکه چون هی داریم از فارغ التحصیلیم دورتر می‌شیم و دو ماه دیگه ۲۴ سالم می‌شه و هنوز اصلا معلوم نیست وضعیتم. عرفان وقتی هم‌سن من بود +۵ سال تجربه کاری داشت. این خیلی بهم استرس می‌ده. آلردی همه توی فضای دوروبرم درگیر خونه خریدن و امتحان زبان برای شهروندی یا اقامت دائم و ماشین خریدن و این حرف‌هان و من تقریبا اکثر روزم رو از اینکه کدوهام بیرون یخچال مونده بود و حروم شده بود حرص خوردم. منم همه‌ش مجبورم باهاشون keep up کنم: برنامه سفر کریسمسشونو تایید کنم یا اینکه باهاشون دنبال یه hobby جدید بگردم و همراهی کنم. 

از طرفی، فضای کلی دورم مداوم بهم می‌گه برای هیچی دیر نشده و حتی هنوز هم زوده. توی گروه‌های Girls Gone Internationl دخترا توی سن ۲۵ سالگی هنوز دارن کارشناسیشونو می‌خونن، که خب خیلی رایجه، و تقریبا با هرکی حرف می‌زنی تا بخش خوبی از زندگیش نمی‌فهمیده چی می‌خواد. اما این سرعت زندگی اروپاییه دیگه. سبک زندگی ایناست. بعدش هم کارشون رو پیدا می‌کنن و مابقی زندگیشون رو به آرامش و پیاده‌روی عصرانه زندگی می‌کنن تا بمیرن. هیچ big break ی در کار نیست. حداقل برای اونا نیست. ولی خب طبیعتا من دنبال بیگ برکم و جدیدا احساس می‌کنم شبیه پسرهای نوجوون ۱۸ ساله حرف می‌زنم که دانشگاه نمی‌رن و می‌خوابن تو خونه و می‌گن «نمی‌تونم آقا بالاسر داشته باشم» و «باید بیزنس خودمو بزنم». لوزر. می‌خوام برم آمریکا برای دویدن رو به جلو، ولی فراخی و گوگولی‌بودن اروپا قلبم رو فتح کرده. 

تزئینات فصل تعطیلات خیلی قشنگه: همه یه سری ریسه‌های زرد از خونه‌هاشون آویزون کردن و ترکیبش با نورپردازی تیپیکال شهر، خیلی زیبا شده. دیروز پاشدم و برای گرفتن یه کتاب دست دوم که خیلی دوست داشتم بخونمش (The bookseller of Kabul) رفتم تا لیدن. نشستم توی کافه De bonte koe که از سال ۱۸۸۸(این همون سالی نیست که گائودی اثر گوتیکش رو ساخته؟ world's fair؟) به همین دکوراسیون داره کار می‌کنه و کلی خوندمش. برای چندلحظه، همه‌چیز شبیه رویا بود. رویایی که انگار من بخشی ازش نیستم. 

 

+من انتخاب کردم اینجا بنویسم چون حدس می‌زنم دیگه این روزا کسی وبلاگ نمی‌خونه. حتی وبلاگ‌نویس‌های محبوبم هم مهاجرت کردن به چنل‌های تلگرام. اما خیلی عجیبه که بازدید اینجا اینقدر بالاست. همه‌ش از خودم می‌پرسم نکنه اینا همه Bot هستن؟ 

نمی‌دونم اینکه بازدید اینجا بات باشه ترسناک‌تره یا آدم واقعی. 

 

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۴ ، ۲۲:۵۰
نت فالش

تصادف

يكشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ

امروز رفته بودم پایین که فتا و نون بخرم، دیدم مرکز خرید خیلی شلوغه و چندجا بزرگ نوشته‌ن که sinterklaas is jarig! یعنی تولد سنترکلاسه. این چندروز همه‌ چیز درباره سینترکلاسه و توی مرکز خرید کناری همیشه خودش و کوتوله‌هاش که قراره از توی شومینه بیان، می‌چرخن و به بچه‌ها شکلات می‌دن. شلوغه و باعث می‌شه منم دلم بخواد یه بچه پنج ساله باشم که با سینترکلاس عکس می‌گیره و شکلات می‌خوره. واقعا اینجا کشور بچه‌هاست، همه‌چیز برای بچه‌ها طراحی شده و کلی مناسبت و جشن دارن. 

این چندروز توی خونه تنهام. کاری هم ندارم به اون صورت. برای لایسنسم اپلای کرده‌م و منتظرم که جوابش بیاد و کارت اقامت امسالم هم نرسیده و در نتیجه هیچ کار خاصی ازم برنمیاد. خیلی غمگینم می‌کنه که کل روز رو در تنهایی می‌شینم پشت لپ‌تاپ و مستند می‌بینم و سرچ می‌کنم و دلیلی برای بیرون رفتن ندارم. دوستام برای کریسمس برگشته‌ن کشوراشون. من توی خونه می‌چرخم و اورثینک می‌کنم و وقتایی که خیلی می‌خوام از خونه بیرون برم، می‌رم همین مرکز خریده (کل این ماجراهایی که دارم تعریف می‌کنم یک هفته هم نشده البته چون من یکم کولی‌ام).

احساس غربت خیلی وقت‌ها گلومو می‌گیره. نه از جنس اینکه می‌خوام برگردم. از جنس اینکه به‌غیر از چندنفر، کسی نمی‌دونه من کجام. عصرها که می‌رم قدم بزنم آدم‌ها رو می‌بینم که به همدیگه برمی‌خورن و وایمیسن به حرف زدن و به این فکر می‌کنم که هیچ احتمالی وجود نداره من اینجا به کسی بربخورم که مدت‌هاست ندیدمش. نمی‌فهمم چرا این مسئله ناراحتم می‌کنه، شاید بخاطر اینه که بهم این حسو می‌ده که هر تغییری که توی زندگیم رخ بده رو یه طورایی باید خودم رقم بزنم. حالا شاید شما بپرسید مگه دیدن اتفاقی یه آدمی که قرار نبوده ببینی یا رخ دادن یه اتفاق تصادفی چه تغییری توی زندگیت ایجاد می‌کنه؟ باید بگم نمی‌دونم. دست خودم نیست. هنوز دختربچه‌ای در من هست که به جادو اعتقاد داره و به قسمت و تصادف و این حرف‌ها. من یه‌جورایی همیشه فکر می‌کردم زندگی من رو جادو و تصادف قراره بی‌نظیر بکنه و الان که اینجام و هیچ تصادفی رخ نمی‌ده و همه‌چیز برنامه‌ریزی شده‌ست و خبر از هیچ جادویی نیست، می‌ترسم. نمی‌دونم چطور بگم، اما هنوز منتظرم کسی چیزی رو در من روشن کنه و چیزی راهی رو به من نشون بده. تهران حس نقش اصلی بودن رو داشتم، اینجا یه وقتایی حس می‌کنم سیاهی‌لشکرم و شاید نویسنده این داستان برای مشخص کردن و جالب‌ کردن قصه من اصلا وقت نذاشته. 

می‌رم زبان بخونم.

۰۳ آذر ۰۴ ، ۱۹:۰۷
نت فالش

قحط الرجال

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۲۷ ب.ظ

کتاب پیر پرنیان‌اندیش رو می‌خونم این روزها. یک جاش سایه از قول مهرداد بهار نقل می‌کنه که «درسم که تموم بشه از لندن برنمی‌گردم ایران، می‌رم افغانستان. هیچکس هم نمی‌تونه ملامتم کنه که برای ناز و نعمت کشورم رو ترک کردم.» مثلا نمی‌گفت می‌رم آمریکا که از فلان موقعیت مادی استفاده کنم. می‌گفت می‌رم جایی که ایران نباشه و موقعیت مادی بهتری هم نمی‌خوام. 

خیلی تکان‌دهنده بود به‌نظرم. رابطه پسر ملک‌الشعرا با ایران خیلی تکان‌دهنده بود و این چقدر برام جالب بود که در اون زمان این مسئله که تو برای ناز و نعمت کشورت رو ترک کرده باشی موضوعی برای شماتت بوده. گویی معشوقت رو به هوای یک معشوق زیباتر و مرفه‌تر ترک کرده باشی. الان چی؟

الان خیلی چیزها عوض شده. کل اون کتاب درباره آدم‌های مهمه. نه لزوما آدم‌های «تاثیرگذار». آدم‌های که به خودی خودشون مهم بودن، وقتی روشون زوم می‌کردی سواد و فکر و اندیشه خودشون رو داشتن و لزوما کپی هم نبودن:‌من یاد سمفونی می‌افتم وقتی به اون دوره نگاه می‌کنم. الان چطور؟ الان قحط الرجاله آقا. سایه از چیزها و ارزش‌ها و اخلاق‌ها و نُرم‌هایی حرف می‌زنه که الان کاملا منقرض شدن. الان همه‌چی یه کپی پلاستیکیه. به‌نظرم بخشیش بخاطر ج.ا می‌تونه باشه و بخشی هم روح زمانه مدرنه. اینجا هم همینه. انگار هیچکس مغز خودش رو نداره. همه از یه مغز مشترک که روی کلاود آپلود شده استفاده می‌کنن.

یادداشت دیگه‌م روی این کتاب اینه که خیلی اذیتم می‌کنه که سایه اینقدر سکسیسته. دست خودم نیست، حتی از پیرمرد متولد ۱۳۰۶ هم ناراحت می‌شم.  عصبیم می‌کنه. حتی کسایی که باهاش مصاحبه می‌کنن هم توی سوال‌هاشون و واکنش‌هاشون سکسیست بودن و ارتجاعی بودن هست و حتی بت‌پرستی سنتی ایرانی‌ها. هم برام کتاب جالبیه، هم حالمو بهم می‌زنه. خوب شد من هیچوقت ادبیات نخوندم. طاقت اون دانشکده رو دیگه نداشتم. نمی‌دونم چرا حیطه ادبیات اینقدر ارتجاعیه. 

۲۷ آبان ۰۴ ، ۱۴:۲۷
نت فالش

در جستجوی ابهام

جمعه, ۲۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۴۴ ق.ظ

متوجه شدم که خیلی می‌ترسم. خیلی زیاد. 

هفته پیش یک قرارداد پاره‌وقت امضا کردم و به زودی هم یکی دیگه امضا می‌کنم، اینترنشیپم هم رو به اتمامه، یعنی بخش آموزشی Intensiveش تموم شده و فقط مراجع‌ها موندن. نمی‌دونم. اصلا نمی‌خوام راجع‌به این چیزا حرف بزنم. نمی‌خوام روانشناس بشم ولی انگار دارم می‌شم.

من خیلی می‌ترسم. سنم داره زیاد و زیادتر می‌شه. زندگیم داره مشخص و مشخص‌تر می‌شه. این خیلی برام ترسناکه. وقتی کودکیم یک زندگی صاف سفید هیجان‌انگیز پیش رومون هست. مثلا توی عکسی که توی بیوم گذاشتم واقعا یه آدم پر از امید بودم که اصلا معلوم نبود آینده‌ش چی می‌شه:‌ از هاستل داشتن توی پرو تا کار کردن توی دفتر یک وکیل خوب توی نیویورک جزو احتمالات آینده‌ش بود. الان؟ هیچی. همه‌چیز نرماله و زندگیم Figured out شده تا حدی و اگر تکون عجیب و غریبی نخورم، با یه واریانسی حالا، می‌دونم توی چه حالت و چه زندگی‌ای می‌میرم. خوشحالم نمی‌کنه. می‌ترسم. من یه بار زندگی می‌کنم و آیا این یک بار رو فقط قراره روانشناس باشم و توی این رابطه و زندگی؟ نه که ازش خوشم نیاد، خود این مسئله که فقط قراره اینجا باشم می‌ترسوندم. پس کی یه بازیگر تئاترهای دست چندم توی اسکندریه بشم؟ هیچوقت؟ وای. اینه که هرچی زندگیم بیش‌تر روی روال درستش میفته و بیشتر «Feels right»، من بیش‌تر می‌ترسم. یه وقتایی فکر می‌کنم همه چیزو بذارم پشت سرم و فرار کنم ایران. اونجا دوباره با ابهام و احتمالات و اپلای برای هزارتا رشته با هزارتا آینده متفاوت مواجه بشم. 

نمی‌دونم حرفام چقدر معنی می‌دن. یه بخشی از ذات سن و سالی که توش هستیم هم اینه که همه یه جورایی از جایی که هستن ناراضین. اگه تکلیفت مشخص نباشه ناراحتی که چرا مشخص نیست و سنت داره زیاد می‌شه، اگه مشخص باشه ناراحتی که چرا مشخصه و سنت داره زیاد می‌شه. 

دارم جد‌ی‌تر و در کنار همه کارهام و اینترشیپم داچ یاد می‌گیرم و خیلی خوشحالم. یه مدتی آلمانیم از داچم بهتر شده بود و این خیلی ناراحتم می‌کرد چون من اصلا آلمانی دوست ندارم، داچ دوست دارم. آلمانی رو بیش‌تر تو محیط (=مسافرت) شنیده بودم اما. توی هلند همه انگلیسی صحبت می‌کنن. 

هفته پیش بارسلونا بودیم و می‌تونم بگم بهترین شهری بوده از اروپا که تا حالا رفتم. سال‌ها پیش اسپانیایی یاد گرفته بودم و هرگز فکر نمی‌کردم چیزی یادم مونده باشه یا اصلا بتونم توی کاتالونیا باهاش ارتباط برقرار کنم (چون زبان اصلیشون کاتالانه و حتی یک مدرسه هم ندارن که به اسپانیایی تدریس بشه) اما خب به طرز شگفت‌آوری هنوز به حد کفایت یادم بود و اونها هم خوب اسپانیول صحبت می‌کردن. یادمه چندوقت پیش یک کتاب خونده بودم از حسین باستانی به اسم «روزهای کاتالونیا» که در اون با خانمش به خاطر یک دوره زبان فارسی میان کاتالونیا و توصیف‌های خیلی عجیب و غریبی از این شهر کرده بود. طور عجیبی این شهر رو دیده بود که من ندیدمش. راستش یه طورایی انگار رفته بود فضا و داشت یه سری آدم فضایی رو با عینک ایرانیش توصیف می‌کرد. وقتی اونجا بودم و یه جاهایی یاد کتاب حسین باستانی می‌افتادم، شرم دست دوم بهم دست می‌داد. خیلی ذهن عجیبی داشت در مواجهه با «خارج».

دوست دارم به زودی یه دوره au pair یا یه همچین چیزی برم سمت اسپانیا که زبانش برام تثبیت بشه، چون هم دوستش دارم و هم ناراحت می‌شم که یه زبانی بلدم که درواقع دیگه بلدش نیستم. می‌خوام بازم پیشرفت کنم توش و برم توی سطحی که بودم. راستی، به‌عنوان یک مهاجر در اروپای شمالی باید بگم که این خیلی حس خوبی داشت که توی توریستی‌ترین قسمت‌های شهر هم وقتی چهره ما رو می‌دیدن «hello» رو به «Hola» تبدیل می‌کردن. اینجا دقیقا برعکسه و اونجا حسش خوب بود، اینکه توی سطح اول ارتباطی بیگانه‌انگاری نمی‌شی لذت‌بخش بود. این روزا خیلی فکر می‌کنم که با وجود عشق عمیقم به اروپا، شاید بخشی از داستان زندگی من هم در آمریکا نوشته شده باشه. نمی‌دونم. یا اینجا یا آمریکا یا کانادا. البته وقتی که می‌گم کانادا همه بخاطر وضعیت کاری و اقتصادی این روزهاش مسخره‌م می‌کنن، اما من همیشه یه حس مثبتی نسبت بهش داشته‌م. شاید سال بعد که پولامو جمع کردم یه سر برم کانادا و از نزدیک ببینم اون چیزی هست که همیشه فکر می‌کردم یا نه: آخ جون. شروع کردم به نوشتن و الان اقلا یک ابهام دیگه به زندگیم اضافه کردم. 

۲۴ آبان ۰۴ ، ۰۱:۴۴
نت فالش