مدتهاست چیزی ننوشتهم. مدتها طول کشید تا بفهمم بهترین کاری که تا حالا در حق خودم کردم ساختن و نوشتن توی این وبلاگ بوده. وقتی هیچ ردپایی از خودم ندارم، خواب و بیداریم رو قاطی میکنم. این روزا همهش خواب و بیداریم رو قاطی میکنم. باید بیشتر بنویسم که بهتر بفهمم که کی هستم و کجا هستم.
نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چه بنویسم. برای شروع، نشستهم توی استودیوی خودم و سرمای زمستان سخت هلند داره لرز میندازه به جونم. توی خونه بوی پیتزا میاد، هوا ساعت چهار بعدظهر تاریک شده و من دارم با تمام توانم در برابر اینکه شهرزاد ببینم یا مرلوت بخورم مقاومت میکنم. چون میدونم جفتشون هیچ سودی برای سلامت روح و جسمم نداره. مشقامو نوشتهم، ولی هنوز مطمئن نیستم با مراجع فردام قراره چیکار کنم. خیلی مقاوم و کسلکنندهست.
وقتی عرفان خونه خودشه حوصله ندارم غذا درست کنم. بهخاطر همین منتظرم پیتزام درست بشه و بشینم با یک قسمت از فرندز، نجاتدهنده همیشگی، بخورمش. فعلا بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. معذبم و حسم مثل وقتیه که دوست صمیمیت رو بعد از یک سال میبینی و میپرسه «چه خبر؟».
من اومدم و امیدوارم که دیگه نرم.