بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

نت فالش:
من یک « نجات‌یابنده‌» م. روزهای زیادی دراز کشیدم کف اتاقم و شمردم تا بمیرم. همین باعث شد که بفهمم نجات‌ تخصص منه. هیچوقت نمی‌میرم.
ساالهاست که توی دنیایِ مجازی پونزده ساله‌م. الآن ولی واقعا پونزده ساله‌م. [ ویرایش: شونزده‌سالم شد. ویرایش دو: و هیفده‌سالم. ویرایش سه: واو. هیجده سالم. ویرایش چهار: نه. بزرگتر دیگه نه. ویرایش پنجم: ۲۰. ویرایش ششم: ۲۱ ویرایش هفتم:23] آدما رو دوس ندارم. آدما رو دوس دارم. بعضیا فک می کنن دروغ زیاد می‌گم. قبلنا زودی تغییر می‌کردم، الآن فقط رنگ عوض می‌کنم.
موهام کاملاً سوخته‌ن، این‌قدر که دکلره و رنگ کردم. وقتی حالم خیلی خوبه، با آهنگ «خاطره‌های قبلی» بهتر می‌شم و وقتی که بده، بدتر.
روزی اون‌قدر جوان و سبک‌سر بودم که می‌گفتم « تویِ سوراخ سنبه هایِ قلعه رودخان، دنبال دری به دنیایِ نارنیام.»
بالاخره به دنیا عادت کردم و بزرگ شدم. دوباره شروع کردم به نوشتن که اثرات این عادت و بزرگ شدن رو از زندگیم پاک کنم. عکسی که گذاشتم مال وقتیه که 13 سالم بوده. اصلا باورم نمیشه یه روزی این شکلی بودم.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
محبوب ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .

تصادف

يكشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ

امروز رفته بودم پایین که فتا و نون بخرم، دیدم مرکز خرید خیلی شلوغه و چندجا بزرگ نوشته‌ن که sinterklaas is jarig! یعنی تولد سنترکلاسه. این چندروز همه‌ چیز درباره سینترکلاسه و توی مرکز خرید کناری همیشه خودش و کوتوله‌هاش که قراره از توی شومینه بیان، می‌چرخن و به بچه‌ها شکلات می‌دن. شلوغه و باعث می‌شه منم دلم بخواد یه بچه پنج ساله باشم که با سینترکلاس عکس می‌گیره و شکلات می‌خوره. واقعا اینجا کشور بچه‌هاست، همه‌چیز برای بچه‌ها طراحی شده و کلی مناسبت و جشن دارن. 

این چندروز توی خونه تنهام. کاری هم ندارم به اون صورت. برای لایسنسم اپلای کرده‌م و منتظرم که جوابش بیاد و کارت اقامت امسالم هم نرسیده و در نتیجه هیچ کار خاصی ازم برنمیاد. خیلی غمگینم می‌کنه که کل روز رو در تنهایی می‌شینم پشت لپ‌تاپ و مستند می‌بینم و سرچ می‌کنم و دلیلی برای بیرون رفتن ندارم. دوستام برای کریسمس برگشته‌ن کشوراشون. من توی خونه می‌چرخم و اورثینک می‌کنم و وقتایی که خیلی می‌خوام از خونه بیرون برم، می‌رم همین مرکز خریده (کل این ماجراهایی که دارم تعریف می‌کنم یک هفته هم نشده البته چون من یکم کولی‌ام).

احساس غربت خیلی وقت‌ها گلومو می‌گیره. نه از جنس اینکه می‌خوام برگردم. از جنس اینکه به‌غیر از چندنفر، کسی نمی‌دونه من کجام. عصرها که می‌رم قدم بزنم آدم‌ها رو می‌بینم که به همدیگه برمی‌خورن و وایمیسن به حرف زدن و به این فکر می‌کنم که هیچ احتمالی وجود نداره من اینجا به کسی بربخورم که مدت‌هاست ندیدمش. نمی‌فهمم چرا این مسئله ناراحتم می‌کنه، شاید بخاطر اینه که بهم این حسو می‌ده که هر تغییری که توی زندگیم رخ بده رو یه طورایی باید خودم رقم بزنم. حالا شاید شما بپرسید مگه دیدن اتفاقی یه آدمی که قرار نبوده ببینی یا رخ دادن یه اتفاق تصادفی چه تغییری توی زندگیت ایجاد می‌کنه؟ باید بگم نمی‌دونم. دست خودم نیست. هنوز دختربچه‌ای در من هست که به جادو اعتقاد داره و به قسمت و تصادف و این حرف‌ها. من یه‌جورایی همیشه فکر می‌کردم زندگی من رو جادو و تصادف قراره بی‌نظیر بکنه و الان که اینجام و هیچ تصادفی رخ نمی‌ده و همه‌چیز برنامه‌ریزی شده‌ست و خبر از هیچ جادویی نیست، می‌ترسم. نمی‌دونم چطور بگم، اما هنوز منتظرم کسی چیزی رو در من روشن کنه و چیزی راهی رو به من نشون بده. تهران حس نقش اصلی بودن رو داشتم، اینجا یه وقتایی حس می‌کنم سیاهی‌لشکرم و شاید نویسنده این داستان برای مشخص کردن و جالب‌ کردن قصه من اصلا وقت نذاشته. 

می‌رم زبان بخونم.

۰۴/۰۹/۰۳
نت فالش