De Bonte Koe
امروز رفته بودم مرکز تجارت جهانی آمستردام (!) و اگه همهچیز درست پیش بره من قراره از این به بعد اونجا کار کنم. هرچی سنم داره بیشتر میشه و بیشتر نمیدونم میخوام چیکار کنم بیشتر خجالت میکشم. امروز خانومه ازم پرسید که چقدر میتونم و میخوام کار کنم و من اینطوری بودم که هممم... من خیلی فلکسیبلم. دارم تلاش میکنم بفهمم از زندگی چی میخوام (با نشستن توی تختم و سرچ کردن، بله. بهترین ایده دنیا) و بهخاطر همین تقریبا همیشه در دسترس هستم. و by the way، خیر. ۱۹ سالم هم نیست. ۲۳ سالمه.
این خیلی برام ترسناکه چون هی داریم از فارغ التحصیلیم دورتر میشیم و دو ماه دیگه ۲۴ سالم میشه و هنوز اصلا معلوم نیست وضعیتم. عرفان وقتی همسن من بود +۵ سال تجربه کاری داشت. این خیلی بهم استرس میده. آلردی همه توی فضای دوروبرم درگیر خونه خریدن و امتحان زبان برای شهروندی یا اقامت دائم و ماشین خریدن و این حرفهان و من تقریبا اکثر روزم رو از اینکه کدوهام بیرون یخچال مونده بود و حروم شده بود حرص خوردم. منم همهش مجبورم باهاشون keep up کنم: برنامه سفر کریسمسشونو تایید کنم یا اینکه باهاشون دنبال یه hobby جدید بگردم و همراهی کنم.
از طرفی، فضای کلی دورم مداوم بهم میگه برای هیچی دیر نشده و حتی هنوز هم زوده. توی گروههای Girls Gone Internationl دخترا توی سن ۲۵ سالگی هنوز دارن کارشناسیشونو میخونن، که خب خیلی رایجه، و تقریبا با هرکی حرف میزنی تا بخش خوبی از زندگیش نمیفهمیده چی میخواد. اما این سرعت زندگی اروپاییه دیگه. سبک زندگی ایناست. بعدش هم کارشون رو پیدا میکنن و مابقی زندگیشون رو به آرامش و پیادهروی عصرانه زندگی میکنن تا بمیرن. هیچ big break ی در کار نیست. حداقل برای اونا نیست. ولی خب طبیعتا من دنبال بیگ برکم و جدیدا احساس میکنم شبیه پسرهای نوجوون ۱۸ ساله حرف میزنم که دانشگاه نمیرن و میخوابن تو خونه و میگن «نمیتونم آقا بالاسر داشته باشم» و «باید بیزنس خودمو بزنم». لوزر. میخوام برم آمریکا برای دویدن رو به جلو، ولی فراخی و گوگولیبودن اروپا قلبم رو فتح کرده.
تزئینات فصل تعطیلات خیلی قشنگه: همه یه سری ریسههای زرد از خونههاشون آویزون کردن و ترکیبش با نورپردازی تیپیکال شهر، خیلی زیبا شده. دیروز پاشدم و برای گرفتن یه کتاب دست دوم که خیلی دوست داشتم بخونمش (The bookseller of Kabul) رفتم تا لیدن. نشستم توی کافه De bonte koe که از سال ۱۸۸۸(این همون سالی نیست که گائودی اثر گوتیکش رو ساخته؟ world's fair؟) به همین دکوراسیون داره کار میکنه و کلی خوندمش. برای چندلحظه، همهچیز شبیه رویا بود. رویایی که انگار من بخشی ازش نیستم.
+من انتخاب کردم اینجا بنویسم چون حدس میزنم دیگه این روزا کسی وبلاگ نمیخونه. حتی وبلاگنویسهای محبوبم هم مهاجرت کردن به چنلهای تلگرام. اما خیلی عجیبه که بازدید اینجا اینقدر بالاست. همهش از خودم میپرسم نکنه اینا همه Bot هستن؟
نمیدونم اینکه بازدید اینجا بات باشه ترسناکتره یا آدم واقعی.