بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

یا: شاید کسی روی بخت من شاشیده

همیشه اون‌طوری نمی‌شه که ما فکرشو می‌کنیم.

حتی وقتی دو قدم مونده و یه لبخند.

۲۵ دی ۰۱ ، ۱۱:۵۵ ۰ نظر
نت فالش

آن‌گونه عاشقم که اگر دست برزنی، چون ماجرای موج بیابی مشوشم

نمی‌دونم چه تصمیمی درسته. احتمالاً دچار وسواس بعد از تصمیم‌گیری شده‌م. چشمام رو می‌بندم و تصور می‌کنم که مفهوم این خونه همه‌جای این دنیا با من باشه. قلبم می‌لرزه. به سمت چیزی که فکر می‌کنم خوشبختیه حرکت می‌کنم. کاش امشب توی این خونه بودی، چون وقتی نیستی خیلی می‌ترسم. از همه‌چیز. اما به سمت چیزی که فکر می‌کنم خوشبختیه حرکت می‌کنم، چون هنوز، همون‌طور که چندسال پیش به صالح گفته بودم، Passion ِ زندگی من عشقه. به سمتش حرکت می‌کنم و بقیه‌ش رو می‌سپرم به هرچیزی که تا الان قلب من رو از لجن محافظت کرده. بقیه‌ش رو می‌سپرم به اون و با لبخند می‌خوابم. من می‌خوام حس تنهایی‌م رو با تو شریک باشم.

 

آن‌گونه عاشقم که اگر پای برنهی

دریای دامن تو بسوزد در آتشم

۱۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر
نت فالش

آرام و رام

بین 20 تا 21 خیلی فاصله ست. عرفان راست می گفت. اینقدر چیزهای زیادی توی زندگیم تغییر کرده که نمیدونم راجع به کدومشون حرف بزنم. دیشب بهم گفت دیگه بزرگسال شدی و تینیجر نیستی. حس بزرگسالی بیشتری دارم. میدونم راهمو درست اومدم. اگه زندگیم یک سال با انتخاب های درست و راه های درست داشته باشه، اون امساله. از پارسال که برای اولین بار پامو گذاشتم توی این خونه و شب موقع خوابیدن به سایه درخت ها روی دیوار نگاه میکردم و هربار باهاشون خداحافظی میکردم چون مطمئن بودم که قرار نیست بمونم، یک سال گذشته. الان بعضی روزها غذا درست میکنم و مهمون های خودمو دعوت میکنم. از 6 ماه پیش که اولین سری وسایلمو آوردم اینجا، خیلی جلوتر اومدیم. دیروز داشتم برای آیدا میگفتم که وقتی ابرهای دور سرم رفتن، فهمیدم زندگی میتونه ساده تر و امن تر و آروم تر باشه. اینجا اون زندگی آروم و امن و رام من بود. اینجا جایی بود که شروعش کردم. اعتماد کردم. ترسیدم و جلو اومدم. ترسیدم و جلوتر اومدم. اینجا گریه کردم، خندیدم، دعوا کردم و عشق ورزیدم. یه وقت هایی داداشم زنگ میزنه، وقتی می پرسه کجام، ناخودآگاه میگم خونه. بارها تا الان با هم مریض شدیم و رفتیم بیمارستان خاتم. بعد من از آمپول ترسیدم و برگشتیم و روزها کنار هم توی اون یکی اتاق دراز کشیدیم و قرص خوردیم و خوابیدیم و ادای مردن درآوردیم. بین ترمینال های استانبول با چمدون ها و برای جونمون دویدیم. وقتی تا صبحش از ترس مثل کانگورو به عرفان چسبیده بودم و دیگه احساس امنیت میکردم، ته دلم غنج رفت و  حس کردم همه چیز طوری خوبه که گویا زندگی من نیست. انگار این نمیتونه ادامه سرنوشت من باشه. همون موقع از ته دلم آرزو کردم کاش ادامه سرنوشتم، سرنوشت کس دیگری باشه که خوشبخته و خوش شانس و معمولی، که هیجانی که باعث میشه تا صبح نخوابه هیجان جای جدید، couch surf و نشناختن محیطه. آرزو کردم تا ابد توی استقلال برقصیم. شک کرده بودم این آخرا. نمیدونستم برای قدم های بعدی آماده م یا نه، ولی وقتی که با چشم بند و دستای بسته نشسته بودم بین دمنتورها و اکسپلیارموسم شماره عرفان بود تا از هر تلفنی که بهم میدن باهاش تماس بگیرم، یه چیزی ته دلم محکم شد. وقتی اومدم بیرون همه چیز فرق میکرد. آدم لحظه های وحشت میفهمه که دقیقا تکیه گاه های واقعیش، نه اونایی که میخواد به خودش تلقین کنه، چیان. وقتی برگشتم، بچه ها اکانت هامو پاک کرده بودن و گوشیم رو ریست فکتوری. انگار اکثر زندگی و مدارکی که نشون میدادن من قبل از این شروعِ تازه، چه زندگی ای داشتم دیگه نیستن. شماره قدیمی م سوخته، چون از ارمنستان مونده بود دست مهسا و وقتی که گرفتمش و خواستم روشنش کنم، دیگه واگذار شده بود. به دور و برم نگاه میکنم و انگار همه چیز داره فریاد میزنه که وقت یه زندگی جدید و یه شروع دوباره واقعی تره. نمیدونم. گیجم و ترسیده، اما برای هیچ تصمیمی توی زندگیم اینقدر دلم آروم نبوده. ترکیب عجیب و متناقضیه. نمیدونم چه اتفاقی دقیقا قراره بیفته. دیروز داشتم به آیدا میگفتم که باورم نمیشه اوضاع چطوری داره پیش میره. باورم نمیشه این منم. اینی که الان توی آینه به صورت خودش نگاه کرد، منی هستم که این مسیر رو اومده م. باورم نمیشه این همون آتناس با موهای هرروز یک رنگش. این همون آتناست با تجربیاتی که وحشتناک و فوق العاده، از 14 سالگیش شروع شد و تا اینجا اومد. اما انگار اون آتنا دیگه نیست. یه من جدید متولد شده. با قلب پاک و هیجان های معمولی تر. باورم نمیشه که این زندگی بزرگسالانه، مال من باشه. باورم نمیشه این منم که قدم به قدم دارم جلو میرم و الان نزدیک یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین قدم زندگیمم، و هنوز اینجا ایستاده م. حس میکنم دو تا شخصیت دارم که یکیش مرده. نمیدونم. فقط میدونم اینا ممکنه بزرگترین شروع و بزرگترین تغییر باشه. نمیدونم دفعه بعد که این وبلاگ رو آپدیت میکنم چه اتفاق هایی برام افتاده. اما ممکنه بالاخره تصمیم بگیرم که از سایتی که عرفان برام ساخته استفاده کنم. شاید باید برگردم به سیاره آتنیوس. جایی که روحم ازش اومده.

۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۶:۵۹ ۰ نظر
نت فالش

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.

امشب شب خوبی نیست که بخوام حال این چندوقتم رو بگم. خوب بودم و عالی و آروم‌تر از همیشه. آرامش مهمون خونه‌م بود. من راه آوردنش به خونه رو یاد گرفته‌م. باز هم می‌آد. ولی امشب فال گرفتم و گفت:‌ «خوش بود گر محک تجربه آید به میان/ تا سیه‌روی شود هر که در او غش باشد» . قول می‌دم روزهای دیگه هم بنویسم. باید بنویسم. این‌جا خونه‌ی واقعی منه، نه هیچ‌جای دیگه. اینجا که هستم احساس می کنم هنوز روحمه که پشت لپ تاپه. نه تجربه هام. نه من 20 ساله. من بی سن. منِ من. 

۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
نت فالش

شاید خواستن بمونم و قصه شو بگم.

کوروش توی من تموم نمیشه. من حسش می کنم که میاد و بهم سر می زنه. حسش می کنم که دیگه دوستم نداره. حسش می کنم وقتی تو اتاقم تنها نشستم و یهو پرت می شم به 6 ماه پیش و شروع می کنم به لرزیدن.

کوروش من. تو دیگه وجود نداری. این وحشتناکه. من دارم زار زار گریه می کنم و تو دیگه وجود نداری. یادته چقدر جمعمون جمع بود؟ یادته همیشه جمع می شدیم کافه نقطه، که الآن شده نه و سه چهارم؟ تو غمی هستی که هیچوقت تموم نمی شه. خاک سرد نیست. کاش خاک سرد بود. نه. اون وقت تو خیلی سردت می شد. من این روزا که هوا سرده زیاد به تو فکر می کنم که الآن حتما حسابی سردته. به حال مامانت فکر می کنم. به حس از دست دادن برای همیشه، همیشه یعنی همیشه. و تو زنده نمی شی. تو وجود نداری. تویی که ماشینت ضبط نداشت، تویی که هر روز تصادف می کردی، تویی که از ارتفاع می ترسیدی و تویی که هر روز عاشق یه آدم جدید می شدی. 

وقتی بارون می باره به تو فکر می کنم. عرفان نمی دونه. وقتی بارون می باره به تو فکر می کنم که اون روز که رفتی هوا بارونی شد. خیلی بارونی شد. همه جا خیس بود. زمین آگاهی خیس بود. من بی پناه بودم. کاشی های سرد زمین خیس بود و ما حق نداشتیم از اونجا تکون بخوریم. من زار می زدم. ولی چه فایده؟ اگه اشک های تک تک ما دریا می شد هم تو بر نمی گشتی. دریا شد. تبخیر شد. رفت بالا. ابر شد. بارید. تو برنگشتی. 

کوروش چه شکلی بود؟ خیلی معمولی. شکل همه پسرایی که در روز می بینه آدم. چهره ی خاصی نداشت و چهره ش مشخصه خاصی نداشت که با اون یادت بمونه. موهاشو همیشه یه جا کوتاه می کرد. اونجا هم موهاشو شکل همه آدمای معمولی کوتاه می کرد. قدش یه کم از من بلند تر بود. تپل بود یه ذره، ولی نه اونقدری که خودش فکر می کرد. همیشه یه دستبند چرمی داشت که می بست. یه فولکس گل داشت. که ضبط نداشت. که یه بار اگزوزش وسط اتوبان افتاده بود. مهربون بود. مهربون بود. مهربون بود. دل مهربونی داشت. مجیدیه زندگی می کرد. فاصله خونه ش با خونه ی ما، اگه ترافیک نبود، 24 دقیقه بود از روی ساعت. از کجا می دونم؟ از اینکه هر وقت حالم بد می شد 24 دقیقه بعد اینجا بود. زود عصبی می شد. یه بار رفته بودیم دریاچه، بغل من نشست روی اون تابه که می ره بالا و می چرخه. من جیغ می کشیدم. ترسیده بود و عصبی بود. سر من داد کشید. بعد اومدیم پایین و کلی عذرخواهی کرد. هیچوقت پول نداشت. همیشه می گفت تفریحات ارزون کنیم. تفریحات ارزون مثل چی؟ مثل ساعت ها تو کافه مافیا بازی کردن. یا کنار اون درِ توی پارک لاله نشستن و سیگار کشیدن. یه بار عاشق یکی شد. بعد عاشق یکی دیگه شد. بعد عاشق من. بعد تموم شد. از باباش می ترسید. خانواده شو خیلی دوست داشت. حتی باباشو. اون و سلیم و پارسا یه سیگاری می کشیدن که بوی شکلات می داد، ولی خیلی سنگین بود، ولی خیلی ارزون. حلیمو با شکز می خورد. این اواخر خیلی خسته بود. اما همیشه گوش شنوای خوبی بود برای حال بد، وقتی هنوز بلایی سرمون نیومده بود و نمی دونستیم حال بد دقیقا چیه. یه بار به اصرار یکی از بچه ها رفتیم باکارا. روز اولِ عید بود. روزِ اول عید برای همه مون مارلبرو خرید و بهمون عیدی داد. اولین عیدی سالمو از اون گرفتم. بعد اصرار کردیم که بریم باکارا، رفتیم. غذاهای باکارا گرون بودن به نسبت «نقطه». ازش پرسیدم خیلی گرسنه ای؟ گفت نه. با هم یه بشقاب سوخاری گرفتیم که همه شو من خوردم. وقتی ناراحت می شد خیلی پسیو اگرسیو می شد. به هیچکس هیچی راجع به ناراحتیش نمی گفت. فقط بدرفتار می شد. شروع حلقه های عشقش از چندوقت قبلِ چهارشنبه سوری بود. تو چهارشنبه سوری سر یه دختره با یکی از بچه ها بد شد. ما خیلی دوسش داشتیم. خیلی. حلی یک درس خونده بود. ریاضی. بعدم امیرکبیر درس می خوند. مهندسی پزشکی. ولی دوسش نداشت. می خواست معدل الف بشه که بتونه تغییرش بده به کامپیوتر. رویاها و آرزوها داشت. همیشه مافیاش توی بازی من بودم. خیلی جدی مافیا بازی می کرد. یه مدت زیادی برام فقط اونی بود که همه ش بهم می گفت مافیا. یه روزی من حالم خوب نبود و خواستم برم بیرون تاسیگار بکشم. باهام اومد و این شد شروع دوستی ما. اسم سیگارشو گشتم تا پیدا کردم. مدوکس. سیگار سیاهی بود. یه بار باهام تا داروخانه اومد تا من قرصامو بگیرم. اون موقع هنوز این بلاها سرمون نیومده بود و یه سری قرص سبک مسخره می خوردم. خودشم یه استامینوفن گرفت برای سردردش. بعد با هم طعم کاندوم ها رو مسخره کردیم. بخاطر محدودیت تردد زود میرفت، چون سر خیابونشون دوربین بود. شبای قدر همه تا نصفه شب با هم بیرون بودیم. یه بار رفتیم سهروردی و غذا گرفتیم و نشستیم گوشه خیابون خوردن. من گفتم بریم بام. یعنی بریم پرواز. گفت نمیام، دوره. بعد من بهش گفتم که اگه کمتر از یک ربع بود بیا. 14 دقیقه بود. روی پله های پارک پرواز عکس داریم. اون شب منو رسوند خونه. همیشه بغلش می کردم. موقع سلام و خداحافظی یا وقتی یه چیز خیلی سوییت می گفت. چون بغلش نرم و امن بود و خیلی مهربون بغل می کرد. دل مهربونشو می شد از مدل بغل کردنش فهمید. یه سویشرت مشکی داشت که یه بار چون سردم بود بهم داده بود و من یادم رفته بود بهش پس بدم. هنوز پیشمه. هنوز مراقبشم. هنوز با خودم جاهای مختلف می برمش تا به جای صاحبش زندگی کنه.یه تئاتر تو مدرسه بازی کرده بودن از غلامحسین ساعدی. فیلم اونو برام فرستاده بود و بهش افتخار می کرد. یه بار توی مهمونی بهش حمله عصبی دست داد. بار بعد توی مهمونی و ساعت 6 صبح خودشو از طبقه پنجم پرت کرد پایین و چشمش پاشید روی خاک کف خیابون. چون اونجا آسفالت نبود. خاکی بود. رویاها و آرزوها داشت. دل مهربون داشت و عشق توی قلبش بود. عشقی که به همه نثار می کرد. کوروشم. من از تو می نویسم. از تو خواهم نوشت. و نمی ذارم فراموش بشی. هیچوقت. تو به مهمونی تولد آخر هفته م دعوتی. تو اونجایی. ازت می خوام که بیای. من هرچی از تو یادمه رو می نویسم تا هزارسال دیگه هم از بین نری. حتی اگه من مردم و همه ی ما مردیم و آخرین کسی که تو رو به یاد میاره مرد، این متن اینجا میمونه. شاید صدسال دیگه که همه ی ما مردیم، یکی از اینجا رد شد و تو رو خوند. و دونست که یه روزی، توی این دنیا، روی این کره، کوروشی بوده که امیدها و آرزوها داشته. و توی سن نوزده سالگی دیگه نتونسته ادامه بده، چون زندگی چیز سختیه. من میمونم و قصه ت رو می گم کوروش. برای همه می گم. می خوام همه بفهمنت و یادشون بمونه. می خوام هیچوقت از بین ما نری. از بین نری. بخاطر همین یه درخت برات کاشتم و روی کارتش چیزی رو نوشتم که حافظ وقتی به نیتِ تو فال گرفته بودم، بهم گفت. این شعر:

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد

هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

۱۳ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۰ ۳ نظر
نت فالش

و رنگ انار خوف انگیز بود.

گذشتن از عشق اول برام سخت بود. اونقدر سخت، که یه روز همه وسایلشو جمع کردم و دادم رفت. بعد شب و روز توی این وبلاگ بودم و چیزایی که براش نوشته بودمو می خوندم. پس یه روز کاسه‌بشقابی رو صدا کردم، همه رو ریختم تو یه فایل ورد و ایمیل کردم برای یکی. بعد از همه جا پاکشون کردم. امروز دوباره پیداشون کردم. وقتی داشتم توی ایمیلای قدیمیم می چرخیدم پیداشون کردم. و برخوردم به یه پست نفس گیر. عاشقانه نیست اونقدر. ولی نفس گیره. چرا؟ این اون پسته:

 

زمان چیزِ غمگینیست. تاریخ چیزِ ترسناکی.

برای تولدش با دنیایی شوق و ذوق کتاب خریده بودیم، با دنیایی شوق و ذوق اولِ کتابش شعر نوشتم و آرزو. بعدا برایم گفت به این فکر می کنم که بیست سال دیگر این کتاب را از کتابخانه ام بکشم بیرون، به نوشته های صفحه اولش نگاه کنم و از خودم بپرسم یعنی الآن تو کجایی؟ او چطور؟ به این فکر کنم که چه چیزهایی را از سر گذرانده ام، چه چیزهایی را از سر گذرانده ای، چه چیزهایی را از سر گذرانده و بغض کنم.

تصور می کردم زیاده رویست.

زیاده روی بود تا امروز که به تاریخِ سالِ هفتاد و دو نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم اولین بار که بعد از یک روزِ شاید خوب، تاریخ زده اند کتاب را و امضا کرده اندَش.. آن روزهایی که هنوز یک اسم کوچک بوده اند بدونِ « خانم» این طرف یا آن طرف نامشان.. آن روزهایی که با چشم های براقِ پرسشگر زل می زدند به پرده سینما.. آن روزهایی که هنوز جوان هایی بوده اند با رویاهای تعویض جهان شاید؛

فکرش را می کرده اند که بیست و سه سالِ بعد.. بچه هایشان، وقت غروب آفتاب و نفس زنان از دو قدم کوه نوردی، همان کتاب را دست به دست کنند..؟

فکرش را می کرده اند این جایی ایستاده باشند که حالا هستند.. و جاهایمان عوض بشود..؟

که این بار ما بعد از یک روزِ شاید خوب، تاریخ بزنیم کتاب را و امضا کنیم. مایی که هنوز یک اسمِ کوچکیم بدونِ « خانم» یا « آقا» این طرف یا آن طرف ناممان. مایی که با چشم های براقِ پرسشگر زل می زنیم به پرده سینما. مایی که هنوز رویایِ تعویض جهان داریم؛

و حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم که بیست و سه سال آینده کجا ایستاده ایم.

 

من مطمئنم این بیست و سه سال، « دَمیست به پایِ زمان»، آنقَدَر نزدیک که صدای هر سه نفرمان در گوشِ تاریخ می پیچد.

- «و رنگ انار، خوف انگیز بود...»

 

 

تموم شد. این اون پست بود. چیش ترسناکه؟ شخص اول پست الآن کسیه که ازش متنفرم. معشوق سابقم نیست، دوست سابقمه. یه روز بهم گفت یه روزی به نوشته های این کتاب نگاه می کنم و نمی دونم هر سه تامون کجاییم. باورم نمی شه چیا به سرمون اومده. آره عزیزم. ما مرگ و فاجعه از سر گذروندیم و وقتی که من اون خط های نوشته اول کتاب رو برات می نوشتم، نمی دونستم تو هم مثل بقیه از روی بدن نیمه جون من رد می شی. اون روزا همه چیز بنفش بود. ما بچه بودیم. سرشار از حس تغییر جهان و دیوانگی های مخصوص به خودمون.

شخص دوم پست معشوق سابقمه. نمیدونم چقدر از اون روز گذشته، ولی می دونم که الآن دقیقا یک «آقا» و «خانم» کنار اسممون داریم. غریبه غریبه ایم. شاید هنوز استخونای همو دور نریزیم اما، چون بعد از کوروش از روی من رد نشد. بهم پیام داد و تسلیت گفت و من یادمه که پشت تلفن لبخند بی جونی زدم و گفتم ممنون. همین. 

از همه ترسناک تر، اون کتابه. اون کتابه که الآن نزدیک سی ساله که سرنوشت گذشتن و عوض شدن آدماست. اون کتابه که الآن دوتا تقدیم نامه داره و دوتا سرنوشت. من هنوز به تمام اون کتابا فکر می کنم. اما این یکی فرق داره. مطمئنم یه روز دیگه بازم دست به دست می شه. تاریخ داره صدا می زنه که «و رنگ انار خوف انگیر بود» و ما زیر خاکیم. 

زمان چیز ترسناکیه. خیلی ترسناک.

۱۰ دی ۰۰ ، ۰۲:۵۳ ۰ نظر
نت فالش

ولی تو قشنگ تری.

دمنوش سنبل طیب و گل گاوزبون درست کردی برام. توش عسل ریختی. اگه نبات داشتیم احتمالا نبات می ریختی چون میدونی عاشق نباتم، اما همه ی نباتا رو خورده م. ساعت سه صبحه. آشتی کردیم و تو به من نگاه می کنی که چطور می نویسم. 

قشنگه عرفان. قشنگه.

۰۸ دی ۰۰ ، ۰۳:۰۰ ۰ نظر
نت فالش

And I'd sing a song, that'd be just ours, But I sang 'em all to another heart

اگه از اول تا آخر این وبلاگ رو بخونی، هیچوقت نمی فهمی چقدر با بقیه برای من فرق داری. من خودم آدم حسودیَم. حسودتر از چیزی که فکرشو بکنی. تصور حضور سابقت کنار هرکس دیگه ای باعث می شه مثل الآن تپش قلب بگیرم و محض رضای خدا، از توصیف هیچکدومشون اینجا کم نذاشته م. ولی تو بزرگی. تو مثل من نیستی. نمی دونم، ارتباط با من طوریه که باید برای مدت موقتی که معلوم نیست تا کِیه تمام احساسات مربوط به حسادتتو خاموش کنی. من تاریخچه ی عشقم. تاریخچه ی گذشتن و رفتن پیوسته، تاریخچه ی ناکامی ها و کامیابی هایی که طاقت ندارم یک هزارمشو راجع به تو بشنوم. اینجا تاریخچه ی منه. اینجا جاییه که چیزهایی رو نوشتم که شاید در زمان خودشون واقعی بوده ن و شاید حتی نه. رازهایی دارم که اینجا هستن و تعدادیشون حتی اینجا هم نه. تو نمی فهمی چقدر با همه چیز برای من فرق داری. امروز داشتم به مهسا می گفتم که از هم پاشیدگی خانواده م باعث شده که هرچی سریع تر بخوام که خانواده م رو روی افراد دیگه ای پروجکت کنم. یعنی از افراد دیگه خانواده بسازم. از افرادی که نوشتن ازشون زیباتر از بودنشون بوده و از افرادی که یک فاجعه ی بزرگ در زندگی من بوده ن. تا چشم کار می کنه هیچ پنج صبح دیگه ای رو یادم نمیاد که نفسم از عشق کسی بریده باشه. شاید سال های سال قبل، وقتی هنوز مدرسه می رفتم و عشق کالایی نبود به این گران قیمتی، همچین حسی رو تجربه کرده باشم. نوشته بودم که در هر مردی که عاشقم شد متولد شدم. اینجا جایی بوده که تولد های زشت و کج قیافه و نارس خودم رو هم جشن گرفته م. امشب بهم گفتی به اندازه ی تمام دوستت دارم هایی که تا حالا شنیده م دوستم داری و حتی بیشتر. تو نمی دونستی از چی حرف می زنی، من که می دونم. من که می دونم اگه به اندازه ی همه ی تولدهای عجیبم دوستم داری، این یعنی چی. 

آره، داشتم به مهسا می گفتم که دنبال خانواده م. و تو فرق می کنی، چون لازم نیست لباسی رو به زور قواره ی تو کنم. تو خودت خانواده ای و مادری و پدری و برادری و خواهری، و هیچ چیز دیگه ای در توصیف تو لازم نیست. برای ساحل نوشته بودی «تو شروع دوباره ی زندگی من بودی» یا یه همچین چیزایی، فک کردی به چشمم نمی خوره؟ اه. بازم تپش قلب گرفتم. می گفتم. و تو خود زندگی من هستی. تو خود خانواده ی من هستی. تو تمام کسانی هستی که برای گذران زندگی احتیاج دارم. هر عصری که منتظرت می شینم تا از سرکار بیای، هر لبخندی که بهم می زنی، هربار که کلید میندازی تا بریم تو خونه، من بیشتر از پیش عاشقت می شم. کارای معمولی و چیزای معمولی منو بیشتر عاشق می کنه. همه می دونن که من به تجربه های عشقیم می بالم. فکر می کنم هیچ آدمی به اندازه ی من حس نکرده دوست داره و حس نکرده که دوست داشته می شه. تو تنها دلیلی هستی که آرزو می کنم کاش هیچ سرود عاشقانه ای در زندگیم نخونده بودم تا می تونستم تا ابد آواز های تکرار نشدنی براش بخونم. با خودم فکر می کنم که باید تجربه ی همه ش رو تو خودم جمع می کردم تا بتونم بهت برسم. تا بفهمم تو کی ای و چقدر بهت نیاز دارم. تا بتونم بیشتر از همه ی آدمای دنیاا قدرتو بدونم. اما هیچکدوم اینا کافی نیست. بازم بهرحال دلم بی تجربگی و بی آوازی می خواد. دلم می خواد چیز جدیدی داشته باشم که بخوام با زایشِ دوباره م همراه کنم. دستم خالیه عرفان. ببخش. ببخش اگه خانواده ی منی و من بی زبانم در برابرت. ببخش اگه تمام خوشبختی منی و من لالم. ببخش اگه فقط می تونم ببوسمت و نمی تونم بهت بگم چقدر این بوسه ها برام با ارزشن. 

 

نمی دونم که تو کدومی. تو کجای این داستانی. تا کجاش می مونی. نمی دونم. نمی دونم این عشق بالغانه رو چطور عشق بزرگسالی خطاب کنم وقتی اینقدر از تو سرشارم، و نمی دونم چطوری بهش بگم عشق جوونی درحالی که کنار تو بودن نمی تونه خام باشه.

تو نجیبی و از جنس زندگی کثیفی که بعد از کوروش به اسم من شد، نیستی. به قول فریدون فروغی تو بزرگی، مث اون لحظه که بارون می زنه. تو حس امنیتِ دست های یک خانواده ای. چیزی که من تجربه ش نکرده م. چیز زیادی ندارم راجع بهت و برات بنویسم. برای خودم می نویسم که یادم بمونه یک روز تا چه اندازه عاشق و کامل بوده م. بنویسم که «تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی» . من درد زیادی توی زندگیم کشیده م. اینو هیچکس نمی فهمه. واقعا نمی فهمه. اما در نهایت به تو رسیدم و این همه ی چیزیه که آدما بخاطرش درد می کشن تا بزرگ بشن. من خفه می شم. من حرفی ندارم که جدید باشه. من ساکت می شینم و تو رو می سپارم به گوگوش. 

۱۷ آذر ۰۰ ، ۰۵:۱۷ ۰ نظر
نت فالش

گفت یه چیزی کاشتم توی قلبت. منتظر باش، رشد می‌کنه.

۰۶ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر
نت فالش

قلبم هنوز زنده ست. از حس کردن این مسئله در خودم نمی گنجم. 

۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۶:۱۸ ۰ نظر
نت فالش