گزارش
رفتم مصاحبه. کل اون ۲۴ ساعت داشتم سکته میکردم و مصاحبه هم کلی دور بود (تقریبا ۲ ساعت توی راه بودم). شب قبلش داشتم با blahblahcar برمیگشتم خونه (دلایل رندومی که من عاشق این قارهم) و سوار ماشین یه دختر خیلی جالب شدم. دختره ناشر و نویسنده بود و توی یک دفتر حقوقی هم کار میکرد و هندو بود. نمیدونم.. من هیچوقت به هندو بودن بهعنوان یک دین نگاه نکرده بودم بخاطر همین خیلی جالب بود. بعد چون اینجا به دنیا اومده بود (ریشههای سورینامی و هندی داشت) خیلی برام تجربهش بعنوان یک داچ غیرداچ جالب و ناراحتکننده بود. میگفت آدما ازم میپرسن از کجا میای و وقتی من می گم از همینجا میگن نه، واقعا از کجا میای. بعد هم کلی توی راه حرف زدیم و پیشنهادش این بود که روی کامیپنیکیشن غیر زبانی تمرکز کن، مثلا سبز بپوش (به نشانه گرین فلگ) و قبل رفتن به مصاحبه یه قهوه گرم توی دست راستت بگیر که وقتی دست میدی دستت گرم باشه چون پژوهشها نشون داده موثره. بله من خیلی از شدت استرس دسپرت بودم اون روز.
از دفتر مصاحبه اومدم بیرون و میدونستم که بهترین خودم رو به نمایش گذاشتم، چیزهایی هستن که از من کاری براشون برنمیاد. خب داچ بلد نیستم که نیستم. مامانم هلندی بوده یا بابام؟ یاد میگیرم دیگه. تجربه کاری ندارم که ندارم. هرکسی یه زمانی فارغالتحصیل میشه دیگه. نمیتونم که زودتر به دنیا بیام. این بود که برای اولین بار توی زندگیم اصلا دیگه برام مهم نبود نتیجهش چی میشه.
شهرزاد اینجا پیش من زندگی میکنه و از وقتی اومده زندگیم خیلی قشنگتر شده. رنگ گرفته و تحمل خیلی چیزا آسونتره و خیلی چیزا هم خوشگلتره. حتی خونه. یکی از بهترین تصمیمهایی که توی شیش ماه اخیر گرفتم همینه که با هم همخونه شدیم. کلا همخونه شدن از زندگی تنها خیلی بهتر خوش میگذره، این رو با مثال برلین هم فهمیدیم. دیشب داشت میگفت من از وقتی اومدم فهمیدم شما وارد یه مرحله دیگهای از زندگیتون شدید و آتنا دیگه تبدیل به یک زن بالغ شده. و این منو خیلی ترسوند. الان که مینویسمش هم خیلی ترسیدم: چطوری ممکنه؟ خیلی زود گذشت و من فقط ۲۳ سالمه :)) ولی واقعا دیگه حوصلهم به خیلی از کارهای رایج جوونها (!) نمیکشه. میخوام برم قایقسوار کنم پشت خونه. ولی میدونم این جمله خیلی خیلی دلم رو خالی کرد و قراره به زودی یه کار احمقانه بزرگ بکنم که نشون بدم اشتباه میکنه. ولی فعلا که حتی گوشی هوشمندم گذاشتم کنار و یه گوشی دکمهای استفاده میکنم که ظرفیت تمرکزیم برگرده: کاری که برای اثبات جوان بودن باید بکنی.
الان روز سومه که اینجا میرم اینترشیپ و واقعا دارم کلی چیز یاد میگیرم. خیلی پرفشاره اما احساس میکنم بهترین اتفاقی بود که می تونست برام بیفته: تراپی دادن به انگلیسی همیشه برام خیلی ترسناک بوده و یواشیواش دارم نسبت بهش حس بهتری پیدا میکنم.
دوست ندارم متن های این وبلاگ اینقدر گزارشی باشه اما وقت هم نمیکنم که بیشتر نظراتم رو صیقل بدم و خودم و نظراتم رو تحلیل کنم: فعلا خیلی کار دارم.