از برلین و شغل
مهاجر بودن هم عالم عجیبیه. انگار چندتا شخصیت داری. یک هفته پیش داشتیم با شهرزاد از بلاهایی که جامعه مردسالار سر زنان bold و شلوغش میاره حرف میزدیم و من اینطوری بودم که به هیچ وجه برنمیگردم. اصلا. حتی دلم نمیخواد سفر برم ایران.
الان توی دلم رخت چنگ میزنن و دارم آرزو میکنم کاش الان خونهمون بودم، تهران. الان خونهمون بودم، کنار مامانم و داداشم و عصر هم مهسا میومد میرفتیم بیرون. کجا میرفتیم؟ نمیدونم. دلم برای همهجا حسابی تنگه.
برلین یه خیابون یا محله داره به اسم شارلوتنبرگ. اکثر مکانهای فرهنگی ایرانی اونجان و اصلا اون خیابون دلیل اصلیایه که من برلینو خیلی دوست دارم. مثلا خانه هدایت هم اونجاست. دیروز رفته بودیم اونجا و صندلی من رو به بیرون بود و میتونستم از پشت قاب پنجره، پنجرهای که قطرات ریز بارون یکم تارش کرده بودن، برگهای قرمز و نارنجی اکتبر رو ببینم. بعد دلم واسه تهران تنگ شد. خیلی تنگ شد. هوای دیروز هوای تهران چندسال اخیر نبود، هوای تهران قبل از ۹۸ بود. نمیدونم واقعا ۹۸ چرا اینقدر برای همه یه نقطه مهم تاریخ زندگیشونه. حتی نمیدونم برای خودم چرا زندگی به قبل و بعد ۹۸ تقسیم شده، قبلش انگار همهچیز نوستالژیک و قشنگ بوده. برای همه هم همینطوره. خیلی جالبه. چه میدونم. بهرحال برلین یه حالت ابزوردی داره. انگار همیشه داری توی داستانهای کوتاه مدرن ایرانی که شخصیتش حسابی سیگاریه و جای صبحانه قهوه میخوره زندگی میکنی. انتشارات گردون یه کتاب منتشر کرده به اسم داستان برلین ۴ یا یه همچین چیزی و توش داستانهای کوتاهی رو آورده که لوکیشنشون برلینه. واقعا آدم حس میکنه همهش رو یکی از اوناست.
شدیدا دنبال کار میگردم. میخوام وقتی این آخر هفته برگشتم خونه گوشی نوکیامو دربیارم و کلا یه مدتی دیتاکس گوشی هوشمند کنم. احساس میکنم همهچیز زندگی کمرنگ شده و کلا هیچی نمیفهمم ازش و یکی از دلیلاشم همین استفاده زیادم از اینترنت و گوشی هوشمنده. نفهمیدم چطور معتادش شدم.
شدیدا دنبال کار میگردم و هنوز باورم نمیشه که من قرار نیست دنیا رو عوض کنم. همهچیز زندگیم خیلی معمولی شد و دنبال یه شغل معمولی هم هستم که یا هیچ تاثیری نذارم یا دیگه در نهایت یه تاثیر معمولی بذارم.
امروز اولین روزیه که طی ده روز گذشته آفتاب رو دیدم.