دنیا
امروز یه اتفاق خیلی وحشتناکی برام افتاد. راهمو تو دنیا گم کردهم.
الان زندگیم توی یه حالتی قرار گرفته که نمیفهمم اگر یک فیلم بود، آیا این اون قسمتی بود که شخصیت اصلی پافشاری و پشتکار بینظیری برای رسیدن به خواستههاش نشون میداد و بعد از چندسیزن بر تمام سختیها پیروز میشد یا اینکه اونجاست که شخصیته بالاخره میفهمه این یک نشانه از طرف جهانه که نباید ادامه بده و باید راهشو غوض کنه و انعطافپذیری بیمانندش رو به نمایش میذاره. باگ قضیه هم اینه که فرق مورد اول و دوم رو فقط میشه با دونستن آخر داستان تشخیص داد.
بچه که بودم فکر میکردم هزار نقش برای گرفتن وجود داره و بین اینکه نقش من کدوم یکی باشه بیشتر بهم خوش میگذره و تاثیرگذارتر هستم شک داشتم. الان فکر میکنم چقدر عجیبه که دنیا بهم حتی یک نقش هم نمیده. امروز در حالی که داشتم به «نه»های رگباری روزانهم بهعنوان یک دختر خاورمیانهای طبقه متوسط فکر میکردم، چشمامو بسته بودم که اشک نیاد پایین. اشک مسخره از دوطرف پلکهام فشار میآورد و دیگه نمیتونستم بسته نگهش دارم. چشمامو باز کردم و دیدم که اتوبوس توی یه ایستگاهی نگه داشته و تبلیغات ایستگاه یه دختر داچ تقریبا همسن و سال ماهاست که برای انتخابات پارلمان کاندید شده، و رودخونه روی صورتم راه افتاد. منم میخواستم اونجا باشم. منم اگه زندگی یه کوچولو بیشتر باهام راه میومد میتونستم همچین جاهایی باشم. یه کم.
ولی خب، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و گریه میکردم.
امروز به معنی اون تصویر و به پاراگراف اول این نوشته اینقدر فکر کردم و اینقدر گریه کردم که احساس میکنم سرم هزارکیلوئه.