یکی از عمیقترین مشکلای من با آدمای دور و برم وقتیه که « ما هیچ، ما نگاه.. » رو به جایِ جمله « من هیچکاری نمیکنم، من فقط نگاه میکنم» به کار میبرن و با ژستِ شاعرانهای به افق خیره میشن. تو اون لحظه میخوام تبدیل بشم به یه ساموراییِ ترسناک با سیبیلای بلــند، که شمشیرشو فرو میکنه توی قلبشون. بعد با لذت به سرِ شمشیر که از اونطرف دیگه در اومده نگاه میکنه و میگه « بهبه، چه خون قرمزی! »