از صبح هیجان‌زده بودم که چه بنویسم. امروز را تعریف می‌کنم. در دفتر خاطراتم از زبان نوشتاری استفاده می‌کردم و شاید برای این‌جا هم همین بهتر باشد. ایده‌اش و زیبایی‌اش از دفتر خاطرات آنه فرانک به چشمم آمد، که خیلی دوست داشتم خانه‌اش را هم ببینم اما خانمی که دم در ایستاده بود گفت تا یک هفته آینده تمام زمان‌های بازدید پر است و پیشنهاد کرد که در دسامبر به بازدید برگردم. 

مقاومت مراجعم را کمی شکستم و مانند یک هیولای واقعی، از شادی اینکه مقاومتش شکسته شده و اشک در چشمانش حلقه زده وسط خانه‌ رقصیدم. از همین روانشناسی بدم می‌آید. نه فقط از همینش. از همه‌اش. امروز با استادم صحبت کردم و به من گفت که مگر با خودت دشمنی داری در این زندگی؟ صحبت جالبی بود، اما خسته شده‌ام از اینکه در هفته گذشته بارها برای امکان ادامه صحبت از آدم‌ها خواسته‌ام تا مغز سفید اروپایی‌شان را خاموش کنند. حالا مهم هم نیست، همیشه یک راهی پیدا می‌شود. اما باید بروم و گزارش هفتگی‌ام را تمام کنم. حتی تصور استفاده کردن از کلمات تخصصی این رشته هم کلافه‌ام می‌کند. عیبی ندارد. زمان می‌گذرد و من هم بالاخره می‌فهمم کجای این دنیا جا دارم. 

نمی‌دانم بزرگ‌ترین مشکل شما در این روزها چیست، اما من از هیچ‌کدام از مشکلاتم به اندازه سیلورفیش‌ها نمی‌ترسم.