صدای دسته از بیرون میاد. هر بار که طبلو می‌کوبن می‌خوام غش کنم. نفسای عمیق می‌کشم و از خودم می‌پرسم این دلهره از کجا میوفته تو جونِ آدم؟

ناراحتم که دهه اول محرم داره تموم می‌شه. یه حسِ عجیبی داشتم امسال به محرم. امسال چشمام پر اشک شد براشون. الآن این کتابو باز کردم، دارم می‌خونم و سطر به سطر ذهنم پر از سوال می‌شه که باعث می‌شه نتونم باورش کنم.

یا خدا. چه صدایِ طبل و جنگی میاد از بیرون... دلتون نمی‌خواست الآن این‌جا می‌بودین؟

کاش پسر بودم. می‌رفتم توی دسته‌ها و برایِ این حسِ غمگین و مبهوتِ درونم نسبت به همه این اتفاقا، تا جون داشتم عزاداری می‌کردم. 



* داشتم فیلمی که لینک کردم رو نگاه می‌کردم. ناخودآگاه گفتمش.. 


بعدانوشت: انگار که حُر، فقط اون‌جاست که سفینه‌النجات من و شما باشه. انگار که حر، لبخند خدا بوده به همه ما..