مادرجان، من خسته هستم. من خسته هستم. از زخم های بی پایان روحم، از رنج های عمیق مزخرفم، از درمان نشدن ها و مرهم هایی که کارشان را درست انجام نمی دهند و اصلاً کاری انجام نمی دهند و در ازای کاری که انجام نمی دهند باید به ازای هر ساعت پول خون پدرت را بپردازی یا بهشان محبت کنی و دوستشان داشته باشی؛ خسته ام.

مادر تو احتمالاً نمی فهمی چه می گویم. مگر چقدر در زندگی ات تصمیم گرفته ای که وقتی می گویم از تصمیم های اشتباهم خسته هستم؛ متوجه منظورم بشوی؟ 

تو اصلاً نیستی که وقتی بلند بلند گریه می کنم چیزی بشنوی. اصلاً نیستی. من از حضور تو فراری هستم، تو هم یکی از همان ها هستی که من را نمی فهمد و برایش مهم هم نیست که بفهمد و اسم خودش را هر چیزی گذاشته است؛ دوست، خانواده، دوست پسر، هر چه.

این روزها تلاش می کنم به امنیت های زندگیم فکر بکنم. به روزهایی که خوشحال بوده ام، تنها نبوده ام، صمیمی و رها بوده ام و به خاطر ندارم. چرا روح مرا اینقدر زخمی به دنیا آوردی؟ هیچکس در تست های غربالگری به تو نگفت که این دختر دیوانه است و تنهاست و به دنیا که بیاید دوست نداشتنی ترین و رقت انگیز ترین و شکست خورده ترین موجود روی زمین می شود؟ کاش به تو گفته بودند و تو تصمیم می گرفتی همان موقع که این گلوله ی تجمیع شده ی بدبختی و سرکشی را سقط بکنی. ب

دبختی و سرکشی با هم یک بدی دارد زن، آن هم این است که مسئولیت بدبختی هایت با کسی نیست. تو همیشه در زندگیت کسی را داشته ای که مسئولیت چیزی را به دوشش بیندازی، اما من را که می بینی. نداشته ام و نمیخواسته ام هم که داشته باشم.  

فقط دوست دارم بدانم که با خودت چه فکر کردی. وقتی به دنیا آمدم، وقتی راهنمایی بودم و بچه ها از اینکه روح هم دارند بی خبر بودند و من همه جای تنم و روحم زخم بود، وقتی دبیرستان شدم و خودم را توی اتاق حبس می کردم که «درس می خوانم» و تو می دیدی که با چشم های سرخ و دسته دسته موی ریخته درس می خوانم، وقتی نفسم در زندگی بند می آمد و تکیه گاهی نداشتم و تو اصلاً نمی فهمیدی چه شده و پدر هم که همیشه مثل یک تکه زباله با من رفتار می کند؛ در همه ی این وقت ها، وقتی من ترسیده و رمیده به دنیا زل می زدم، چرا فکر نکردی که باید این گندی که خودت زده ای را خودت جمع بکنی؟ چرا به سرت نزد که اگر تو به دنیایش آوردی، تو هستی که باید بکشیش؟

هیچ نمی دانم. شاید اگر چشم های درشت تر و قشنگ تری داشتم و وقتی به دنیا با ترس نگاه می کردم، چشم هایم زیبا می شدند؛ توجهت را جلب می کردند. در همه ی این سال ها که زندگی کرده ام فقط یک دختر رمیده ی وحشت زده ی بی پناه دیده ای که رفتارهای عجیب می کند که تو نمیفهمی و لابد چون زشت است و صدایش قشنگ نیست و چمیدانم پدرش را هم دوست نداری، دلت به حال او نسوخته. 

 

من تنها هستم مادر. این روزها، از همیشه تنهاترم. بی پناهم و هیچ درمان نمی شوم و این که روان درمانگرم به من بگوید که بلد نیستم خشمگین بشوم اصلاً حالم را بهتر نمی کند. خب هزارتا کار دیگر هم بلد نیستم. مثلاً با آموختنشان حالم بهتر می شود؟ نمی شود. نمی شود. من اگر شیرینی پزی یاد بگیرم حالم بهتر نمی شود. من خیلیی تنها هستم مادر و فکر می کنم این بار نوبت توست که فاعلانه عمل کنی و برای یک بار در زندگیت هم که شده، تصمیم درستی بگیری. گندی را که به بار آورده ای و کثافتی را که به دنیا زده ای زودتر تمیز کن. وسایلش هم توی آشپزخانه هست. من هم شب ها منتظرت هستم.