هوای خنک شده را با ولع بلعیدم. ماه را نگاه کردم، سپس او را.

- قهوه می خوری بریزم برایت؟
 
نگاهش سرزنش گر شد و شروع کرد که " فردا مدرسه داری" که " قهوه نخور، خوابت می پرد" 
یا حتی " اگر امشب دیر بخوابی فردا کسری خواب خواهی داشت، فردایش.. فردایش.. فردایش.. و فردایش! "
 
نفسم را صدا دار بیرون دادم، پنجره را بستم و آمدم نشستم پای بلاگ.
 
میدانید، مدرسه ها آنقدر هم بد نیستند.. مدرسه رفتنِ زورکی.. درس های سخت.. تکالیف زیاد.. صبح زود از خواب بیدار شدن..
هیچکدام آن قدر ها بد نیستند..!
 
همانطور که آلبرکامو هم می نویسد:
" مردم همیشه از این ساعات دشوار گله می کنند، در حالیکه این لحظات گرفتاری، سپر ما در برابر غم تنهایی ست. بهمین جهت همیشه درصددم داستان هایی بنویسم که در آن ها قهرمانان من بگویند: اگر کار اداری نبود تکلیف من چی میشد؟یا: زنم مرد، اما خوشبختانه یک بسته بزرگ مرسوله دارم که باید بنویسم تا فردا آماده ارسال باشد!"
 
همه به این جور چیز ها نیاز داریم. اصلا خوب است بودنشان!
اما یک وقت هایی حالم را به هم می زند این سپر.. 
آن وقت ها که مجبورم ساعت یازده شب ببندم پنجره را، مودم را خاموش کنم و دراز بکشم توی تخت. 
آن وقت ها که مجبورم ساعت یازده شب چشمانم را به روی این زیبایی ها ببندم!
 
این سپر را دوست دارم.. 
به شرطی که بگذارد بنشینم پشت پنجره، قهوه بخورم و نقاشی های عجیب غریب بکشم- از آن ها که مخلوط چند حیوان هستند و فقط خودم می فهمم که چه معنی هایی می دهند-
به شرطی که بگذارد باز کنم پنجره ها. اگر بگذارد حسِ پیچیدنِ بادِ ساعتِ یک نیمه شب در میان موهایم را حس کنم..
اگر بگذارد آنقدر منتظر فرشته ام بشوم تا بیاید.. که وقتی آمد بتوانم بیدار بمانم پا به پایش.. حرف بزنیم..- حتی شده کمی-
 
مدارس را دوست دارم.. تکالیفم را.. هفت صبح بیدار شدن را.. حتی شده زورکی..
-گاهی مثل این می ماند که دغدغه هایم را کوچک می کنند.. آن طور که باید باشند..-
 
این سپر را دوست دارم.. شب های پاییزی را اما، بیشتر!
هیچ سپری حق ندارد این شب های پاییزی را بدمزه کند..!
 
+ بد نوشتمش، بعدا ویرایش میزنم!