بدفالش نواختند.. .اجرا تمام شد. مردها بلند میشوند و دست میزنند. دستهگلهای رنگارنگ را به نوازندههای مرد تقدیم میکنند. نوازندهها لبخندافتخارآمیز میزنند و سهبار به تماشاگران تعظیم میکنند. رهبرِ مردِ ارکستر دستش را به سمتِ جمعیت میگیرد و به افتخارِ مردهای حاضر در جمعیت دست میزند. پرده پایین میآید.
- ناراحت نباش حالا.
مردهای تماشاگر از سالن خارج میشوند و زیرلب غرولند میکنند که عجب روزگاریست ها. مردهایِ نوازنده همانطور که لپِ دخترک را میکشند میگویند که « حالا دغدغهات که این نباشد. دفعهی بعد شاید خب. »
- بد فالش ننواختند؟
مردها فوتبال بازی میکنند. مردها تماشا میکنند. مردها فحش میدهند و همانوسط از خودشان میپرسند اگر این فحشها را زنشان بشنود چه؟ از غیرت، بلندتر فحش میدهند.
زنِ هادیِ نوروزی فریاد میکشد « الآن که هادی مرد توانستم به ورزشگاه بیایم! » و مردی، پا روی پا انداخته و درحالِ خریدِ بلیتِ مسابقهِ مورد علاقهاش از اینکه بهترین جای استادیوم پر شده خشمگین میشود. مینویسد « پیش از این زنها بلد بودند با فیلمهایی مثلِ آفساید اعتراض کنند. بهبه. توی خانهشان نشستهبودند و اعتراضشان دخلی هم به ما نداشت. اعتراض واقعی همانشکلیست. الآن این خورده فمنیستهای ریخته گوشهی سفره با این که میدانند توی ورزشگاه راهشان نمیدهند میروند بلیت میخرند، نمیشینند، جای ما را هم حسابی تنگ میکنند. ضعیفه ها! »
پدرم دادِ سخن را بر خلافِ حجاب اجباری سر میدهد. به نظرش زنها آزادند بر بدنشان حکومت کنند. وقتی یکنفر میآید برای درست کردنِ آیفون، من را هل میدهد توی اتاق که « بیرون نیا! » . بابا به اسلامی معتقد است که در آن کسی حقِ اجبار حجاب به کسی را ندارد. هربار که حرف میزنیم با جدیتی کمسابقه ابروهایش را تهدید آمیز میاندازد بالا که « اگر گشت گرفتَت، تمام آزادیهات به حالت تعلیق در میآیند. » و هرازگاهی که فیلم از گشتارشاد میبیند، سرش را به نشانهی تاسف تکان میدهد.
همهی مردان ایرانی معتقدند که « زن در ایران باستان موجودِ مقدسی بوده، نباید او را با اجبار به حجاب تحقیر کرد. » و بعد از ارسال همین پیام، وارد صفحهی آزادیهای یواشکی میشوند و مردهای شال سفید به سر را تمسخر میکنند و به مسیح علینژاد میخندند که « خانم، با این وضع مملکت دغدغهات اینهاست؟ من خودم یک مردم، طرفدار حقوق زن هم هستم اما.. »
میدانید مردهایِ عزیز، این روزها گذراست. داغش روی پیشانی خود ما میماند که چرا نایستادیم. چرا سراغِ مادرِ خیابان انقلاب را نگرفتیم. چرا به خودمان اعتماد نکردیم و هیچکس را یار ندانستیم. اما این داغ میرود. زمان میبرد، اما میرود. زمستان و خزان میگذرد. روسیاهیش، آن داغِ سرخرنگِ مشخصی که یک روز باعث میشود نتوانید سرتان را بالا بیاورید و در چشم جهان نگاه بکنید؛ میماند برای شما. برای شما که گفتید « موسیقی باید آزاد باشد» و با آن لبخندِ کریهِ ذوقزده به جمعیت نگاه کردید و ساز کوک کردید. برای شما که اعتراضی را درست میدانید که کاری به کارِ آزادیهایتان نداشتهباشد. کمک شما را نطلبد. حتی از یک بازیِ مسخره که هربار صفر، صفر تمام میشود هم مجبور نباشید بگذرید و زنها و دخترها را بیپناه، با تمسخر و تحقیر پشت درهای ورزشگاه رها کردید. برای شما که همیشه ایستادید یکگوشه تا گشتارشاد موهای یک زن را بکشد و دوربینتان را درآوردید. برای شما که اگر روزی دستتان برسد، همانطور که از کوروش کبیر و ماندانا و نخستین سردار زن میگویید، پشت همهمان را با تمسخر خالی میگذارید. میماند برای شما، که حوصلهی سروصدایِ ما را ندارید. میگوید « فمنیست است مثلا! » و انگار که فحش دادهباشید رویتان را برمیگردانید، که « نمیدانم. خوش به حالشان که دغدغهشان همین چیزهاست. »
لبخندش فقط...