مردم اون بیرون بوق می زدن، می خندیدن و امید داشتن و خوشحال بودن.

من؟ هوا رو سینه م سنگینی می کرد. خودمو قایم کرده بودم زیر دو لایه پتو، می لرزیدم و حس می کردم که از کوچکترین روزنه هم ممکنه 《 دیو جمع های شاد شاد 》 رخنه کنه تو و منو خفه کنه..