هیفدهسالمه عزیزم. یا شونزده، دیگه بدتر. اونقدر خستهم از هیچ خبر خوبی نشنیدن و کثافت و گند و خشونت و حماقت توی کشوری که خارج شدن ازش( برای نفسگرفتن تا برگشت به همینجا) هم ضرورتی ندارد؛
که میتونم خودمو با یه دختر شونزده، هیفدهساله توی برلین شرقی مقایسه کنم که رفته مغازه، و از فقط یک برندِ خیارشور داشتن خستهس.
به همین مسخرگی و به همین سنگینی.
از عمرِ هدر شدهم، و از عمرِ رو به هدر شدنم توی جایی که ساختین خستهم.
این منم، وای به حال بقیه که این بارو بیشتر کشیدهن.