بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

داشتم فک می‌کردم توی یه نظامِ دینیِ سخت‌گیر، ما حق نداریم پولدار بشیم. چون قطعاً وقتی که خیلی پولداریم، حالت ایده‌آلمون سقوط سرمایه‌داری و نئولیبرالیسم نخواهد بود.

این یعنی که خودمون رو آگاهانه در شرایطی قرار داده‌یم که باعث می‌شه بخاطر بقایِ ظلم و نابرابری دعا کنیم. و بدتر، حتی اقدام و تلاش.

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر
نت فالش

بعنوان یک آدم متدین یا معتقد به دین در دنیای امروزی زندگی‌کردن، بسیار سخته. چون این‌روزها ، آدم‌ها ، سر بزنگاه‌ها به اصول اخلاقی‌شون چشمک می‌زنن و قولِ جبران می‌دن و می‌گذرن. یا توی جاهای حساسی که توی زندگی من برام پیش اومده، معمولاً اصول اخلاقی، آسان‌گیرتر از دین بوده.

اما این‌که از راهی نری که بقیه طبیعی و خوشحال از اون راه می‌رن و زندگی‌شون خیلی آسون‌تر می‌شه، بسیار سخته. علی‌الخصوص در صورتی که خانواده‌ی خودت هم ارتباط مستقیمی با دین نداشته‌باشن و تقریباً از هیچ طرفی به غیر از انتزاع خودت شارژ نشی. در این صورت، عملاً شکل آزمون الهیه.

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۳۴ ۰ نظر
نت فالش

سخت پیش آمد کسی بفهمد که از شاخه‌های تازه روییده‌ی بیست اسفندماه هم شکننده‌ترم.

داشتم یه فیلم آمریکایی می‌دیدم. گویا معادله‌ی زیر در تمام فرهنگ‌ها جوابه:

 

تو دختر قوی‌ای هستی= می‌خوام از تمامِ مسئولیت‌هام بدون عذاب‌وجدان جاخالی بدم، بپّا.

۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر
نت فالش

رخوت معشوقگی

، یک چیز دیگری هم وجود دارد که این روزها ذهنم را خیلی درگیر کرده.  از این زاویه که نگاهش می‌کنم ، معشوقه بودن، به نسبت تمام شغل هایی که مجبور هستیم در زندگی مان بپذیریم، آسان ترین شغل دنیاست. ( البته تاکیدم بر « از این زاویه» ست چون که از زاویه ی دیگری، مضطرب ترین شغل دنیا هم هست )  منظورم این است که از دانش آموز یا دانشجو بودن ساده تر است، از وکیل شدن ساده تر است، از آگاه بودن ساده تر است، از روشنفکر بودن ساده تر است، و تقریباٌ از همه‌چیز. و بخش ترسناکش هم اینجاست که هرگز خودش را به پررنگی و زنندگیِ شغلِ « داف» بودن به نمایش نمی گذارد. 

معشوقه بودن تمام وقت، داف بودن تمام وقتی ست که رنگِ آبیِ آسمانی یا حتی روشن تر پوشیده. بحث البته این نیست که هویتت در معشوقه خلاصه می شود، بحث در این است که این بخشِ هویتی، بخش مورد علاقه می شود و معیار و منشا تصمیمات. این روزها، چیزی که مرا می ترساند این است که کششی به این شغل نشان میدهم. به غایت ساده تر است که مادام درس‌خواندنِ محمد، « معصومانه» رویِ میزهای باغ کتاب بخوابم تا اینکه با پیشانی گره خورده برای بار هزارم جمله ی بد ترجمه شده‌ی ادوارد سعید را بخوانم. جملاتی که در بافت و منطقِ متنِ رابطه و عشق معنی میدهند، گاهاً بدل به منطقِ تصمیمات ذهنی ام می شوند. یعنی روز به روز بدتر، و یعنی که یک‌وقت‌هایی، منطقِ متنِ رابطه، منطقِ متن زندگی می شود. و حتی ممکن است از این هم خطرناکتر باشد: « در شغلِ معشوقگی، زندگی کردن. »

مثل فاحشه ای که به عادت، به دختربچه‌هایِ توی اتوبوس هم چشمک می زند.

یک‌وقتی به خودت می‌آیی و میبینی که راه رفتنت، مانند معشوقه هاست. خندیدنت، مانند معشوقه هاست. درس دادنت، مانند معشوقه هاست. یا چمیدانم.. مثل معشوقه ها کتلت می خوری. این چیزیست که اصالتِ وجودیت را از تو خواهد گرفت خانم. این همان شخصیتِ رمانِ جین آستین یا املی برونته شدن است. که نباش. گفتم که، بسیار ساده تر از خودبودن و جنگنده شدنِ دوباره و تلاش برای چیزهایِ بی مزه ی این دنیاست. مثلِ ششِ صبح زمستانی، از خواب بیدار شدن و از زیر پتو خارج شدن است. چیزی تو را در این منطقِ گرم، در این لبخندها، در این تحسین شدن ها، در این نگرانی از خراب شدنِ پوست ها، در این معصومانه خوابیدن ها نگه می دارد. اما هیچ وقت نمیتوان حدس زد. شاید همین، محلّ آزمایش دخترانی باشد که صدایشان را انداخته اند روی سرشان و ادعا می کنند خودشان بوده اند و هستند و خواهند بود و وای بر هرکس که این طور نیست. 

 

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۲ ۰ نظر
نت فالش