داشتم فکر میکردم خوبیِ زلزله این است که در ۵ ثانیه اتفاق میافتد. آدم اصلاً وقت نمیکند به خودش بگوید 《 جانم در خطر است》و فقط پناه میگیرد.
اما اینجا که من ایستادهام، اینجا که دیشب ایستادهبودم، وقت کردهام. یکسال، هرشب وحشتزده شدهام که 《 جانم در خطر است》 و دیروز وقتی افتادهبودم کف آسفالت خیابان و زجه میزدم و عق میزدم، آلارم مغزم که 《 جانت در خطر است》 یک پارودی مضحک بنظر میآمد. حتی گریهکردن و زجه زدن و نفسبریدن هم برایم به یک نقیضهی مضحک تبدیل شده. آنمدل بریدن نفس و حمله توی مترو برای وقتیست که همهی جانِ انسان لبریز از درد باشد. همهی جان تو لبریز از درد است دخترجان؟ کمزمانی که نیست. پس چرا نمردهای؟
الآن که مینویسم، پتو را کشیدهام روی سرم و یکقطره اشک هم نمیآید. پتو را کشیدهبودم تا زیر گلو و ساعتها به سقف خیره شدهبودم. دیگر آنچیزی که بهم زجر میدهد گذشته نیست، آینده ایست که در آن باید زندگی کنم.( احتمالاً بخاطر اینکه دارم خودم را مجبور میکنم که به آینده فکر کنم، چون.. میدانید که. نمیشود ایستاد. من- که خاک بر سرم کنند- ایستادن بلد نیستم.) آیندهایست که امروزش کتابخانه ملی دارد و جلسهی توجیهی تدریس، فردایش ضبط ویدیو دارد و اجبار زیبابودن و انرژی و تمرین ارکستر. آیندهایست که تویش زندگیای، چیزی دارد. 《 از تخت برخاستن》 دارد.
دیروز وقتی از کافه درآمدم، اولینکاری که کردم زنگزدن به هیچ دوستی نبود که بیا که دنیا بر سرم آوار است، بیا مرا نجات بده که نَمیرم، بیا که روحم هزارتکهست. زنگ زدم به آریَن، پرسیدم 《 جلسههای دستور زبان را میشود انداخت قبل از عروض؟》.