حالم را پرسیده‌بودید. نفسم به جاست. می‌رود، می‌آید، و تقریباً هرکاری را می‌کنم که آدم‌ها باید بکنند. 

دیروز برگشتم خانه. تمام عید را خانه نبودم. دلم برای خانه تنگ شده‌بود. دیگر از درآغوش کشیدن آدم‌ها نمی‌ترسم. هنوز از صدای بلند مردانه می‌ترسم. دوست‌های خودم را دارم. حالم با اکثرشان خوب است و با بقیه‌شان هم بهتر می‌شوم. یک عید را با همین آدم‌ها رقصیدم و آواز خواندم و نوشیدم و دود کردم و  خندیدم. اما این وسط حواسم را جمع می‌کنم به گوهرِ دلم. همان یک تکه‌ای که از چهارده‌سالگی در خودم نگه‌داشته‌ام و چندوقتی بود که فکر می‌کردم گمش کرده‌ام. همان سادگی و شیفتگی در برابر دنیا و همان عشقی که درونم قل می‌زد تا نثار کنمش. می‌خواهم که در میانه‌ی همین خلق باشم و در دل عشقِ آبیِ آسمانی و دخترانگیِ سفیدم را نگه‌دارم. صورتی‌ای که به موهایم زده‌ام رنگ جمع‌هاست. رنگی‌ست که روی کانال مسخره‌ی حلی یک ‌می‌رود. رنگ بازاری‌ست. در دلم خزانه‌ای دارم. و خزانه‌ام آبی آسمانی‌ست.

نمی‌دانم آینده چه می‌شود. از ب که می‌پرسیدم می‌خواهی در زندگیَت چه کار بکنی -و باید بگویم بی‌شوق‌ترین و کم‌پوینت‌ترین انسانی بود که از نظر تحصیلی دیده‌بودم-  می‌گفت مثل پدرم می‌شوم. این آلترناتیو همه‌ی بچه‌های بالاتر از ونک است. مثل پدرشان می‌شوند و از پدرشان راهنمایی می‌گیرند که چه بشوند، یا در نهایت با پول همان پدرشان می‌روند یک جایی تا زندگی معمولی بکنند. 

من این‌طوری نیستم. من حتی یک‌نفر را هم نمی‌شناسم که بخواهم مثل او بشوم. من باید از سایه‌ی پدرم فرار کنم. نگاه ترقی‌طلبم را می‌بینید که به قله‌هاست؟ هیچکس نیست که دستم را بگیرد. منم و من. کمی می‌ترسم.

شاید باید پروژه‌ی این روزهایم این باشد که بفهمم چقدر باید بخوانم، چه باید بخوانم، شاید نباید از خانه خارج بشوم و باید حسابی روی چیزی که این شریفی‌ها بهش می‌گویند «پیشرفت» تمرکز بکنم. امّا واقعاً گفته بودم که passion زندگی من همان عشق است و تمام پروژه‌ام این است که در درونم، آتشِ کم شعله‌اش را که طوفانِ آخرین پسرِ زندگیَم هم به آن وزیده است، زنده نگهدارم. 

دوستانی دارم این روزها. و شما یادتان هست که من هرگز دوست نداشته‌ام. هرروزی که خانه می‌مانم اقلاً پنج‌نفر با من تماس می‌گیرند که جایم خالی است و خودم را برسانم. این‌ها همه دلگرمی‌ست. خواهرانگیِ دوست‌های دخترم هرروز در حقم زیادتر می‌شود. روانکاوم تشویقم می‌کند که دیگر یکی‌یکی از ذکورها انتقام نمی‌گیرم و تلاشم این نیست که کسی را عاشق بکنم. تشویقم می‌کند که توانسته‌ام این‌همه مدت مجرد بمانم و به هیچ‌جا فرار نکنم. خودم هم مفتخرم. کلاس رانندگی هم ثبت‌نام خواهم کرد. چون خیلی زشت است که کمی بلدم و گواهینامه ندارم و هرگز هوشیار پشت ماشین ننشسته‌ام. من قدرتش را می‌خواهم. 

گلدانی که ب برایم خریده‌بود را بسیار دوست دارم. هرچقدر که از خودش متنفر هستم، به گل صورتی رنگش عشق می‌ورزم. کمی بی‌جان شده‌است این‌روزها. دوهفته غفلت کرده‌بودم از او. رسیدگی خواهم کرد. باز هم پرورشش خواهم داد. یک گلدان صورتی روی میز و یک صندوقچه‌ی کوچکِ آبیِ آسمانی در قلب، همه‌ی چیزی‌ست که این روزها می‌خواهم به آن برسم.