بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

شاید خواستن بمونم و قصه شو بگم.

کوروش توی من تموم نمیشه. من حسش می کنم که میاد و بهم سر می زنه. حسش می کنم که دیگه دوستم نداره. حسش می کنم وقتی تو اتاقم تنها نشستم و یهو پرت می شم به 6 ماه پیش و شروع می کنم به لرزیدن.

کوروش من. تو دیگه وجود نداری. این وحشتناکه. من دارم زار زار گریه می کنم و تو دیگه وجود نداری. یادته چقدر جمعمون جمع بود؟ یادته همیشه جمع می شدیم کافه نقطه، که الآن شده نه و سه چهارم؟ تو غمی هستی که هیچوقت تموم نمی شه. خاک سرد نیست. کاش خاک سرد بود. نه. اون وقت تو خیلی سردت می شد. من این روزا که هوا سرده زیاد به تو فکر می کنم که الآن حتما حسابی سردته. به حال مامانت فکر می کنم. به حس از دست دادن برای همیشه، همیشه یعنی همیشه. و تو زنده نمی شی. تو وجود نداری. تویی که ماشینت ضبط نداشت، تویی که هر روز تصادف می کردی، تویی که از ارتفاع می ترسیدی و تویی که هر روز عاشق یه آدم جدید می شدی. 

وقتی بارون می باره به تو فکر می کنم. عرفان نمی دونه. وقتی بارون می باره به تو فکر می کنم که اون روز که رفتی هوا بارونی شد. خیلی بارونی شد. همه جا خیس بود. زمین آگاهی خیس بود. من بی پناه بودم. کاشی های سرد زمین خیس بود و ما حق نداشتیم از اونجا تکون بخوریم. من زار می زدم. ولی چه فایده؟ اگه اشک های تک تک ما دریا می شد هم تو بر نمی گشتی. دریا شد. تبخیر شد. رفت بالا. ابر شد. بارید. تو برنگشتی. 

کوروش چه شکلی بود؟ خیلی معمولی. شکل همه پسرایی که در روز می بینه آدم. چهره ی خاصی نداشت و چهره ش مشخصه خاصی نداشت که با اون یادت بمونه. موهاشو همیشه یه جا کوتاه می کرد. اونجا هم موهاشو شکل همه آدمای معمولی کوتاه می کرد. قدش یه کم از من بلند تر بود. تپل بود یه ذره، ولی نه اونقدری که خودش فکر می کرد. همیشه یه دستبند چرمی داشت که می بست. یه فولکس گل داشت. که ضبط نداشت. که یه بار اگزوزش وسط اتوبان افتاده بود. مهربون بود. مهربون بود. مهربون بود. دل مهربونی داشت. مجیدیه زندگی می کرد. فاصله خونه ش با خونه ی ما، اگه ترافیک نبود، 24 دقیقه بود از روی ساعت. از کجا می دونم؟ از اینکه هر وقت حالم بد می شد 24 دقیقه بعد اینجا بود. زود عصبی می شد. یه بار رفته بودیم دریاچه، بغل من نشست روی اون تابه که می ره بالا و می چرخه. من جیغ می کشیدم. ترسیده بود و عصبی بود. سر من داد کشید. بعد اومدیم پایین و کلی عذرخواهی کرد. هیچوقت پول نداشت. همیشه می گفت تفریحات ارزون کنیم. تفریحات ارزون مثل چی؟ مثل ساعت ها تو کافه مافیا بازی کردن. یا کنار اون درِ توی پارک لاله نشستن و سیگار کشیدن. یه بار عاشق یکی شد. بعد عاشق یکی دیگه شد. بعد عاشق من. بعد تموم شد. از باباش می ترسید. خانواده شو خیلی دوست داشت. حتی باباشو. اون و سلیم و پارسا یه سیگاری می کشیدن که بوی شکلات می داد، ولی خیلی سنگین بود، ولی خیلی ارزون. حلیمو با شکز می خورد. این اواخر خیلی خسته بود. اما همیشه گوش شنوای خوبی بود برای حال بد، وقتی هنوز بلایی سرمون نیومده بود و نمی دونستیم حال بد دقیقا چیه. یه بار به اصرار یکی از بچه ها رفتیم باکارا. روز اولِ عید بود. روزِ اول عید برای همه مون مارلبرو خرید و بهمون عیدی داد. اولین عیدی سالمو از اون گرفتم. بعد اصرار کردیم که بریم باکارا، رفتیم. غذاهای باکارا گرون بودن به نسبت «نقطه». ازش پرسیدم خیلی گرسنه ای؟ گفت نه. با هم یه بشقاب سوخاری گرفتیم که همه شو من خوردم. وقتی ناراحت می شد خیلی پسیو اگرسیو می شد. به هیچکس هیچی راجع به ناراحتیش نمی گفت. فقط بدرفتار می شد. شروع حلقه های عشقش از چندوقت قبلِ چهارشنبه سوری بود. تو چهارشنبه سوری سر یه دختره با یکی از بچه ها بد شد. ما خیلی دوسش داشتیم. خیلی. حلی یک درس خونده بود. ریاضی. بعدم امیرکبیر درس می خوند. مهندسی پزشکی. ولی دوسش نداشت. می خواست معدل الف بشه که بتونه تغییرش بده به کامپیوتر. رویاها و آرزوها داشت. همیشه مافیاش توی بازی من بودم. خیلی جدی مافیا بازی می کرد. یه مدت زیادی برام فقط اونی بود که همه ش بهم می گفت مافیا. یه روزی من حالم خوب نبود و خواستم برم بیرون تاسیگار بکشم. باهام اومد و این شد شروع دوستی ما. اسم سیگارشو گشتم تا پیدا کردم. مدوکس. سیگار سیاهی بود. یه بار باهام تا داروخانه اومد تا من قرصامو بگیرم. اون موقع هنوز این بلاها سرمون نیومده بود و یه سری قرص سبک مسخره می خوردم. خودشم یه استامینوفن گرفت برای سردردش. بعد با هم طعم کاندوم ها رو مسخره کردیم. بخاطر محدودیت تردد زود میرفت، چون سر خیابونشون دوربین بود. شبای قدر همه تا نصفه شب با هم بیرون بودیم. یه بار رفتیم سهروردی و غذا گرفتیم و نشستیم گوشه خیابون خوردن. من گفتم بریم بام. یعنی بریم پرواز. گفت نمیام، دوره. بعد من بهش گفتم که اگه کمتر از یک ربع بود بیا. 14 دقیقه بود. روی پله های پارک پرواز عکس داریم. اون شب منو رسوند خونه. همیشه بغلش می کردم. موقع سلام و خداحافظی یا وقتی یه چیز خیلی سوییت می گفت. چون بغلش نرم و امن بود و خیلی مهربون بغل می کرد. دل مهربونشو می شد از مدل بغل کردنش فهمید. یه سویشرت مشکی داشت که یه بار چون سردم بود بهم داده بود و من یادم رفته بود بهش پس بدم. هنوز پیشمه. هنوز مراقبشم. هنوز با خودم جاهای مختلف می برمش تا به جای صاحبش زندگی کنه.یه تئاتر تو مدرسه بازی کرده بودن از غلامحسین ساعدی. فیلم اونو برام فرستاده بود و بهش افتخار می کرد. یه بار توی مهمونی بهش حمله عصبی دست داد. بار بعد توی مهمونی و ساعت 6 صبح خودشو از طبقه پنجم پرت کرد پایین و چشمش پاشید روی خاک کف خیابون. چون اونجا آسفالت نبود. خاکی بود. رویاها و آرزوها داشت. دل مهربون داشت و عشق توی قلبش بود. عشقی که به همه نثار می کرد. کوروشم. من از تو می نویسم. از تو خواهم نوشت. و نمی ذارم فراموش بشی. هیچوقت. تو به مهمونی تولد آخر هفته م دعوتی. تو اونجایی. ازت می خوام که بیای. من هرچی از تو یادمه رو می نویسم تا هزارسال دیگه هم از بین نری. حتی اگه من مردم و همه ی ما مردیم و آخرین کسی که تو رو به یاد میاره مرد، این متن اینجا میمونه. شاید صدسال دیگه که همه ی ما مردیم، یکی از اینجا رد شد و تو رو خوند. و دونست که یه روزی، توی این دنیا، روی این کره، کوروشی بوده که امیدها و آرزوها داشته. و توی سن نوزده سالگی دیگه نتونسته ادامه بده، چون زندگی چیز سختیه. من میمونم و قصه ت رو می گم کوروش. برای همه می گم. می خوام همه بفهمنت و یادشون بمونه. می خوام هیچوقت از بین ما نری. از بین نری. بخاطر همین یه درخت برات کاشتم و روی کارتش چیزی رو نوشتم که حافظ وقتی به نیتِ تو فال گرفته بودم، بهم گفت. این شعر:

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد

هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

۱۳ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۰ ۳ نظر
نت فالش

و رنگ انار خوف انگیز بود.

گذشتن از عشق اول برام سخت بود. اونقدر سخت، که یه روز همه وسایلشو جمع کردم و دادم رفت. بعد شب و روز توی این وبلاگ بودم و چیزایی که براش نوشته بودمو می خوندم. پس یه روز کاسه‌بشقابی رو صدا کردم، همه رو ریختم تو یه فایل ورد و ایمیل کردم برای یکی. بعد از همه جا پاکشون کردم. امروز دوباره پیداشون کردم. وقتی داشتم توی ایمیلای قدیمیم می چرخیدم پیداشون کردم. و برخوردم به یه پست نفس گیر. عاشقانه نیست اونقدر. ولی نفس گیره. چرا؟ این اون پسته:

 

زمان چیزِ غمگینیست. تاریخ چیزِ ترسناکی.

برای تولدش با دنیایی شوق و ذوق کتاب خریده بودیم، با دنیایی شوق و ذوق اولِ کتابش شعر نوشتم و آرزو. بعدا برایم گفت به این فکر می کنم که بیست سال دیگر این کتاب را از کتابخانه ام بکشم بیرون، به نوشته های صفحه اولش نگاه کنم و از خودم بپرسم یعنی الآن تو کجایی؟ او چطور؟ به این فکر کنم که چه چیزهایی را از سر گذرانده ام، چه چیزهایی را از سر گذرانده ای، چه چیزهایی را از سر گذرانده و بغض کنم.

تصور می کردم زیاده رویست.

زیاده روی بود تا امروز که به تاریخِ سالِ هفتاد و دو نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم اولین بار که بعد از یک روزِ شاید خوب، تاریخ زده اند کتاب را و امضا کرده اندَش.. آن روزهایی که هنوز یک اسم کوچک بوده اند بدونِ « خانم» این طرف یا آن طرف نامشان.. آن روزهایی که با چشم های براقِ پرسشگر زل می زدند به پرده سینما.. آن روزهایی که هنوز جوان هایی بوده اند با رویاهای تعویض جهان شاید؛

فکرش را می کرده اند که بیست و سه سالِ بعد.. بچه هایشان، وقت غروب آفتاب و نفس زنان از دو قدم کوه نوردی، همان کتاب را دست به دست کنند..؟

فکرش را می کرده اند این جایی ایستاده باشند که حالا هستند.. و جاهایمان عوض بشود..؟

که این بار ما بعد از یک روزِ شاید خوب، تاریخ بزنیم کتاب را و امضا کنیم. مایی که هنوز یک اسمِ کوچکیم بدونِ « خانم» یا « آقا» این طرف یا آن طرف ناممان. مایی که با چشم های براقِ پرسشگر زل می زنیم به پرده سینما. مایی که هنوز رویایِ تعویض جهان داریم؛

و حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم که بیست و سه سال آینده کجا ایستاده ایم.

 

من مطمئنم این بیست و سه سال، « دَمیست به پایِ زمان»، آنقَدَر نزدیک که صدای هر سه نفرمان در گوشِ تاریخ می پیچد.

- «و رنگ انار، خوف انگیز بود...»

 

 

تموم شد. این اون پست بود. چیش ترسناکه؟ شخص اول پست الآن کسیه که ازش متنفرم. معشوق سابقم نیست، دوست سابقمه. یه روز بهم گفت یه روزی به نوشته های این کتاب نگاه می کنم و نمی دونم هر سه تامون کجاییم. باورم نمی شه چیا به سرمون اومده. آره عزیزم. ما مرگ و فاجعه از سر گذروندیم و وقتی که من اون خط های نوشته اول کتاب رو برات می نوشتم، نمی دونستم تو هم مثل بقیه از روی بدن نیمه جون من رد می شی. اون روزا همه چیز بنفش بود. ما بچه بودیم. سرشار از حس تغییر جهان و دیوانگی های مخصوص به خودمون.

شخص دوم پست معشوق سابقمه. نمیدونم چقدر از اون روز گذشته، ولی می دونم که الآن دقیقا یک «آقا» و «خانم» کنار اسممون داریم. غریبه غریبه ایم. شاید هنوز استخونای همو دور نریزیم اما، چون بعد از کوروش از روی من رد نشد. بهم پیام داد و تسلیت گفت و من یادمه که پشت تلفن لبخند بی جونی زدم و گفتم ممنون. همین. 

از همه ترسناک تر، اون کتابه. اون کتابه که الآن نزدیک سی ساله که سرنوشت گذشتن و عوض شدن آدماست. اون کتابه که الآن دوتا تقدیم نامه داره و دوتا سرنوشت. من هنوز به تمام اون کتابا فکر می کنم. اما این یکی فرق داره. مطمئنم یه روز دیگه بازم دست به دست می شه. تاریخ داره صدا می زنه که «و رنگ انار خوف انگیر بود» و ما زیر خاکیم. 

زمان چیز ترسناکیه. خیلی ترسناک.

۱۰ دی ۰۰ ، ۰۲:۵۳ ۰ نظر
نت فالش

ولی تو قشنگ تری.

دمنوش سنبل طیب و گل گاوزبون درست کردی برام. توش عسل ریختی. اگه نبات داشتیم احتمالا نبات می ریختی چون میدونی عاشق نباتم، اما همه ی نباتا رو خورده م. ساعت سه صبحه. آشتی کردیم و تو به من نگاه می کنی که چطور می نویسم. 

قشنگه عرفان. قشنگه.

۰۸ دی ۰۰ ، ۰۳:۰۰ ۰ نظر
نت فالش