بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

تنها راه حلی که برای این وضعیت به ذهنم می‌رسد مردن است.

۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۰۴ ۰ نظر
نت فالش

من خامشم، و کاش این ترانه از تو می بود*

این جا ساعت دوازده شب است و من فردا امتحان سختی دارم. امتحان سخت و مهمی دارم که در دوهفته‌ای که رفته‌بودم یک روستایی حوالی رشت، هیچی درباره‌اش نخوانده‌ام و صد صفحه است و واقعاً ترجمه‌ی مزخرفی هم دارد. اما می‌دانید چند وقت است ننوشته‌ام؟ امروز داشتم جعبه‌ی «عزیزترین‌ها» یم را نگاه می‌کردم. جعبه‌ای که در آن چیزهایی را نگه می‌دارم که دوست دارم، یا چیزهای کوچکی را نگه می‌دارم که روزی نماد عشق کسی به من بوده. البته یک‌بار از همه‌چیز خالیش کردم. وقتی تصمیم گرفتم اولین عشقم را از سرم بیندازم بیرون، همه‌ی وسایلی که مربوط به او بود را هم رد کردم برود. از آن پیرهنش که بعد از دوسال عطر نرم‌کننده‌ای را می‌داد که مادرش استفاده می‌کرد و من شب‌های پرگریه به زور نفس می‌کشیدمش گرفته تا تمام نامه‌هایی که برایم نوشته‌بود. مثلاً الآن یادم آمد اولین نامه‌ای که در آن نوشته‌بود دوستم دارد، دوبار این جمله را تکرار کرده‌بود. بعد من هی زوم می‌کردم روی «دوستت د‌ارم» و هزاربار می‌خواندمش.

 

چه می‌گویم؟ امروز جعبه‌ی عزیزترین‌هایم را باز کرده بودم و یادم آمد خیلی وقت است که چیزی ننوشته ام درست و حسابی، غیر از دوهفته پیش که روز اولی بود که در ویلا ساکن شده بودیم و من پریود بودم و بهم تهمت زده بودند و دستم از همه جا کوتاه بود و یک شعر نوشتم که تویش همه‌اش به خودم تجاوز می شد. قبل و بعد از آن، مدت هاست چیزی ننوشته ام. بخاطر همین یک دفتر زیبا را برداشتم که شروع کنم به نوشتن. و همه چیز به صورتم خورد.

 

هوای زیباییست. سال های زیبایی از جوانیست. من عادت ندارم عاشق نباشم. عادت ندارم آبسسد نباشم. دلم غنج می زند برای آن حالتی که محمدامین بهش می گوید «قند توی دل آب شدن». برای وقتی که یک نفر را ببینم یا یک صدایی را بشنوم و قند توی دلم آب بشود. چند وقت شده است که دیگر این حس را تجربه نکرده ام؟ خیلی وقت است. زندگیم برای یک دختر نوزده ساله (اَه، هیجده!) جذاب است. پر است از سفر و خوش گذرانی و میهمانی و ودکاهای روسی و دوست‌های نسبتاً امن. دانشگاهم در ایده‌آل خودش نیست، اما خوب می‌گذرد. رشته‌ای را می‌خوانم که دوست دارم در بهترین دانشگاه ممکنَش و همه چیز. اما این ها را نمیخواهم. نه که این ها را نخواهم. نمیدانم. اگر بهای همه ی این ها، این باشد که مدت ها دلم برای کسی غنج نزند چون هرکسی که می آید یک عیب و ایرادی بهرحال پیدا می کنم در او که به زندگیِ ظاهراً بی نقصم، بی قواره بنظر بیاید؛ خب نمی‌خواهم. اگر معنی بوی تمام این ادکلن ها و ادوپرفیوم های خوشبو و اصیل در بینی من، این است که دیگر به بوی نرم کننده ی لباس کسی معتاد نشوم؛ خب نمی خواهمش. 

مدت زیادیست که عشق را نچشیده ام. خودم را زور می کنم. تلاش میکنم دل ببندم. آدم ها قشنگ هستند. مردها قشنگ هستند. اما فقط قشنگ. انگار دیگر نمی شود عاشقشان شد.

 

بی رحم به نظر می رسم؟ نمی دانم. شاید واقعا بی رحم هستم. طرحواره ام از خودم که این طوریست. انگار برایم مهم نیست آدم ها دوستم دارند یا عاشقم هستند یا چه. سارا تعریف میکرد که در ناهوشیاری پرسیده بودم کدامشان من را دوست دارد؟ دوستم جواب داده بود خب هردو. من بیشتر گریه کرده بودم که چه فایده، من که هیچکدامشان را دوست ندارم. و بعدش هم مهمانی را ترک کردم. دوست ندارم بگویم چه اتفاقی افتاد برای آن دونفر. اینجا نقطه ی امن من است. اینجا جاییست که می توانم بگویم دوست ندارم آدم ها دوستم داشته باشند یا دوست ندارم کسی عاشقم باشد یا دوست ندارم تعریف کنم که چه اتفاقی در مهمانی افتاد؛ و مطمئن باشم شما باور میکنید. شما باور می کنید وقتی من دلم میخواهد یک کسی را پیدا بکنم که من به او عشق بورزم و من دلم نمیخواهد کسی به من عشق بورزد. قبلاً فکر میکردم وقتی که کسی نباشد که من را دوست داشته باشد و عاشقم باشد حس رهایی و رهاشدگی در دنیا را دارم. الآن که من کسی را دوست ندارم دیگر، می فهمم که شاید این حس برعکس بوده است. شاید این که من به کسی عشق بورزم من را به دنیا متصل می کرده است. 

نمیدانم. با تمام وجود میخواهم که به کسی عشق بورزم. از دنیای «من» محور کلافه ام. دلم نمیخواهد صبح چشم باز بکنم و کسی منتظرم باشد. دچار حمله های عصبی بشوم و کسی نگرانم باشد. خیلی میترسم. حس میکنم توانایی عشق ورزیدنم را از دست داده ام و تبدیل به عروسکِ شعبده بازی نکبتی شده ام که فقط بلد است عشق بگیرد و در مقابل فقط دوست داشته باشد. دلم نمیخواهد من در دشت ها بدوم و افرادی که از تهِ قلبم آرزو می کردم عاشقشان باشم، دنبال من بیایند تا اگر زمین خوردم، ایستاده باشند آنجا. دلم میخواهد کسی را پیدا بکنم که با هم راه برویم. که دلم رضا بدهد بخاطرش یواش تر بدوم. 

از این زندگی متنفر هستم و میترسم. ساعت ها و روزهای سویسایدال شدنم بیشتر می شوند. من فقط یک راه برای بهتر کردن این زندگی بلد هستم که یک بار آمده است و من را نجات داده است و همین الآن که دارم اینها را مینویسم یادم افتاد که عشق اولم بهم گفت او نبوده که من را نجات داده، خودم بوده ام. بعد من هم مثل خر گریه کرده بودم. الآن میفهمم دروغ نمیگفته، او نبوده که من را نجات داده و البته که باور دارم خودم هم نبوده ام. چون من که اینجا نشسته ام. من که تلاشم را میکنم. من که ساعت ها ورزش می کنم و درس میخوانم و ساز یاد میگیرم و روان درمانی میروم و کار میکنم و سریال میبینم و دوست هایم را ملاقات میکنم و هرکاری را میکنم که آدم باید بکند تا حس خوبی بگیرد. او نبوده، من نبوده ام، عشق بوده.

این روزها دنبال عشق میگردم و تماشا میکنم که دارم توی باتلاق ترسناک و خطرناک زندگی ذره ذره پایین می روم و به آن روزهای تاریک و سختی افسردگی نزدیک تر می شوم و هیچ چیزی در این دنیا نیست که بخواهد به من کمک بکند. و تنها چیزی که می شناسم برای کمک، تنها چیزی که در دوری از آن است که دارم جان می دهم انگار، به خواست من نمی آید. منتظرم می گذارد. وقتی که حتی دقایق و ثوانی هم مهم هستند و ممکن است در یکی از این ها من بمیرم، منتظرم می گذارد. دیگر نمی دانم باید چه بگویم. بی- چاره هستم و به این فکر می کنم که چه خوب می شد اگر عشق دوباره در خانه ی من را می زد. از این زندگی بی حوصله و بیزارم و هیچ چیزی درش من را به شوق در نمی آورد. دلم برای تانژانت می سوزد که ازش پرسیدم نمیترسد دیگر عاشق نشود؟ و او گفت نه. دنیای او چه ترسناک تر است. اقلاً ترس من ناشی از یک امیدواریست. 

 

 

* ای عشق، همه بهانه است توست

من خامشم، این ترانه از توست

 

پ.ن: شاید باید یک سر بروم یزد به تنهایی، هوم؟ شاید هنوز عشق در کاشی‌های مسجد جامع منتظرم باشد.

 

 

 

 

۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر
نت فالش