امشب بالاخره شب به خیر مادر رو تا ته خوندم کوروش. این روزها که بیش‌تر از همیشه به جایی که تو بودی نزدیکم، این روزها که هربار توی آینه نگاه می‌کنم، جسی چهل ساله رو می‌بینم، باید این نمایشنامه رو بالاخره تا ته می‌خوندم که یادم بیاد هیچ‌وقت این کار رو با هیچکس نمی‌کنم، کوروش. یک هفته قبلش هم برات از این نمایشنامه نقل قول کرده بودم و پیشنهاد دادم که بیا بریم و بخریمش، نمی‌دونم. شاید اگه می‌رفتیم تو هم این کارو نمی‌کردی. شاید اگه همون روز می‌رفتیم، هفته بعد چهلمت من دنبالش نمی‌گشتم. خب، حالا مهم نیست. داستان تو تموم شد کوروش. چراغ‌ها رو خاموش کردن. الان سانس بعدیه، سانس بعدی سانس منیه که تلما ندارم. تلمای تو شکست خورد. من اصلا ندارمش. سانس بعدیه عزیزم، و فکر می‌کنم این بار جسی زنده می‌مونه و چند سال و چند ایستگاه دیگه هم برای پیاده شدن از اتوبوس منتظر می‌شه. گفتم که، دیگه ماجرا راجع‌به منه. جالبه، سانس قبل تلما بودم و شکست خوردم، این‌بار جسی می‌شم و امیدوارم که باز هم شکست بخورم. نمی‌دونم عزیزم، شاید دلیلش اینه که بازیگر نقش مقابل ندارم. منظورم اینه که تا وقتی یک شب کامل دیالوگ با بازیگر مقابلت نداشته باشی، مگه خالی کردن یه گلوله توی مغزت چقدر می‌تونه هنری و شاعرانه باشه؟ 

تقریبا هیچی.