بین 20 تا 21 خیلی فاصله ست. عرفان راست می گفت. اینقدر چیزهای زیادی توی زندگیم تغییر کرده که نمیدونم راجع به کدومشون حرف بزنم. دیشب بهم گفت دیگه بزرگسال شدی و تینیجر نیستی. حس بزرگسالی بیشتری دارم. میدونم راهمو درست اومدم. اگه زندگیم یک سال با انتخاب های درست و راه های درست داشته باشه، اون امساله. از پارسال که برای اولین بار پامو گذاشتم توی این خونه و شب موقع خوابیدن به سایه درخت ها روی دیوار نگاه میکردم و هربار باهاشون خداحافظی میکردم چون مطمئن بودم که قرار نیست بمونم، یک سال گذشته. الان بعضی روزها غذا درست میکنم و مهمون های خودمو دعوت میکنم. از 6 ماه پیش که اولین سری وسایلمو آوردم اینجا، خیلی جلوتر اومدیم. دیروز داشتم برای آیدا میگفتم که وقتی ابرهای دور سرم رفتن، فهمیدم زندگی میتونه ساده تر و امن تر و آروم تر باشه. اینجا اون زندگی آروم و امن و رام من بود. اینجا جایی بود که شروعش کردم. اعتماد کردم. ترسیدم و جلو اومدم. ترسیدم و جلوتر اومدم. اینجا گریه کردم، خندیدم، دعوا کردم و عشق ورزیدم. یه وقت هایی داداشم زنگ میزنه، وقتی می پرسه کجام، ناخودآگاه میگم خونه. بارها تا الان با هم مریض شدیم و رفتیم بیمارستان خاتم. بعد من از آمپول ترسیدم و برگشتیم و روزها کنار هم توی اون یکی اتاق دراز کشیدیم و قرص خوردیم و خوابیدیم و ادای مردن درآوردیم. بین ترمینال های استانبول با چمدون ها و برای جونمون دویدیم. وقتی تا صبحش از ترس مثل کانگورو به عرفان چسبیده بودم و دیگه احساس امنیت میکردم، ته دلم غنج رفت و حس کردم همه چیز طوری خوبه که گویا زندگی من نیست. انگار این نمیتونه ادامه سرنوشت من باشه. همون موقع از ته دلم آرزو کردم کاش ادامه سرنوشتم، سرنوشت کس دیگری باشه که خوشبخته و خوش شانس و معمولی، که هیجانی که باعث میشه تا صبح نخوابه هیجان جای جدید، couch surf و نشناختن محیطه. آرزو کردم تا ابد توی استقلال برقصیم. شک کرده بودم این آخرا. نمیدونستم برای قدم های بعدی آماده م یا نه، ولی وقتی که با چشم بند و دستای بسته نشسته بودم بین دمنتورها و اکسپلیارموسم شماره عرفان بود تا از هر تلفنی که بهم میدن باهاش تماس بگیرم، یه چیزی ته دلم محکم شد. وقتی اومدم بیرون همه چیز فرق میکرد. آدم لحظه های وحشت میفهمه که دقیقا تکیه گاه های واقعیش، نه اونایی که میخواد به خودش تلقین کنه، چیان. وقتی برگشتم، بچه ها اکانت هامو پاک کرده بودن و گوشیم رو ریست فکتوری. انگار اکثر زندگی و مدارکی که نشون میدادن من قبل از این شروعِ تازه، چه زندگی ای داشتم دیگه نیستن. شماره قدیمی م سوخته، چون از ارمنستان مونده بود دست مهسا و وقتی که گرفتمش و خواستم روشنش کنم، دیگه واگذار شده بود. به دور و برم نگاه میکنم و انگار همه چیز داره فریاد میزنه که وقت یه زندگی جدید و یه شروع دوباره واقعی تره. نمیدونم. گیجم و ترسیده، اما برای هیچ تصمیمی توی زندگیم اینقدر دلم آروم نبوده. ترکیب عجیب و متناقضیه. نمیدونم چه اتفاقی دقیقا قراره بیفته. دیروز داشتم به آیدا میگفتم که باورم نمیشه اوضاع چطوری داره پیش میره. باورم نمیشه این منم. اینی که الان توی آینه به صورت خودش نگاه کرد، منی هستم که این مسیر رو اومده م. باورم نمیشه این همون آتناس با موهای هرروز یک رنگش. این همون آتناست با تجربیاتی که وحشتناک و فوق العاده، از 14 سالگیش شروع شد و تا اینجا اومد. اما انگار اون آتنا دیگه نیست. یه من جدید متولد شده. با قلب پاک و هیجان های معمولی تر. باورم نمیشه که این زندگی بزرگسالانه، مال من باشه. باورم نمیشه این منم که قدم به قدم دارم جلو میرم و الان نزدیک یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین قدم زندگیمم، و هنوز اینجا ایستاده م. حس میکنم دو تا شخصیت دارم که یکیش مرده. نمیدونم. فقط میدونم اینا ممکنه بزرگترین شروع و بزرگترین تغییر باشه. نمیدونم دفعه بعد که این وبلاگ رو آپدیت میکنم چه اتفاق هایی برام افتاده. اما ممکنه بالاخره تصمیم بگیرم که از سایتی که عرفان برام ساخته استفاده کنم. شاید باید برگردم به سیاره آتنیوس. جایی که روحم ازش اومده.