دیروز داشتیم با عرفان صحبت میکردیم. میگفت توی دوره پراسترس و پرهیجانی از زندگیشه و دیگه واقعا خسته شده. بهش گفتم که اما من هیچوقت تو زندگیم همهچیز اینقدر آروم نبوده. اون میگفت از نرمال نبودن کلافهست و من میگفتم که هیچوقت همهچیز اینقدر نرمال نبوده. خیلی خندهدار بود که بکگراند زندگی آدما چطوری باعث میشه از شرایط یکسان، ادراک متفاوتی داشته باشن، ولی واقعا همهچیز به نظرم خیلی نرماله. دوستهای نهچندان نزدیک خیلی معمولی دارم. شرایط خونه خیلی معمولیه و یه رابطه خیلی آروم و قابل پیشبینی دارم و دارم درس میخونم. توی این درس خوندنم هم کار خارقالعادهای نمیکنم حتی، همون کارهایی که همه انجام میدن. برای ارائههای کلاسی حاضر میشم، یه روز درمیون میرم دانشگاه، دوتا کارگاه ثبتنام میکنم و امیدوارم که بتونم برم. منظورم از «معمولی» این نیست که همهچیز فوقالعادهست یا اینکه حداقل خوش میگذره. ولی خب تقریبا نصف وقتا خوبه. نصف دیگه وقتا هم بده. نه اوضاع خیلی خوب میشه و نه خیلی بد. فکر میکنم مثل یه آدم بزرگ سوبر زندگی کردن یکی از چیزهاییه که تقریبا یاد گرفتم و بهش عادت کردم. یکی از دلایلی که دیگه چیزی ندارم اینجا بنویسم، حرفی ندارم توی کانال بزنم، عکسی ندارم که استوری کنم و محتوایی ندارم که توییت کنم همینه. دارم همون کاری رو میکنم که همه میکنن دیگه. نمیدونم خوشحالکننده یا ناراحتکنندهست اما بههرحال دلیل کمپیدا بودنم احتمالا همینه.