بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

نت فالش:
من یک « نجات‌یابنده‌» م. روزهای زیادی دراز کشیدم کف اتاقم و شمردم تا بمیرم. همین باعث شد که بفهمم نجات‌ تخصص منه. هیچوقت نمی‌میرم.
ساالهاست که توی دنیایِ مجازی پونزده ساله‌م. الآن ولی واقعا پونزده ساله‌م. [ ویرایش: شونزده‌سالم شد. ویرایش دو: و هیفده‌سالم. ویرایش سه: واو. هیجده سالم. ویرایش چهار: نه. بزرگتر دیگه نه. ویرایش پنجم: ۲۰. ویرایش ششم: ۲۱ ویرایش هفتم:23] آدما رو دوس ندارم. آدما رو دوس دارم. بعضیا فک می کنن دروغ زیاد می‌گم. قبلنا زودی تغییر می‌کردم، الآن فقط رنگ عوض می‌کنم.
موهام کاملاً سوخته‌ن، این‌قدر که دکلره و رنگ کردم. وقتی حالم خیلی خوبه، با آهنگ «خاطره‌های قبلی» بهتر می‌شم و وقتی که بده، بدتر.
روزی اون‌قدر جوان و سبک‌سر بودم که می‌گفتم « تویِ سوراخ سنبه هایِ قلعه رودخان، دنبال دری به دنیایِ نارنیام.»
بالاخره به دنیا عادت کردم و بزرگ شدم. دوباره شروع کردم به نوشتن که اثرات این عادت و بزرگ شدن رو از زندگیم پاک کنم. عکسی که گذاشتم مال وقتیه که 13 سالم بوده. اصلا باورم نمیشه یه روزی این شکلی بودم.

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

روزانه

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

دیروز با یه دوست جدیدم رفته بودیم برلین رو بگردیم. جمعه مصاحبه کاری خیلی مهمی دارم. اینقدر برای تخصص من اینجا کار کمه که اصلا پوزیشن هم گیر نمیاد چه برسه به مصاحبه و اگر آدم اونو خراب کنه دیگه واقعا باید مدت‌ها منتظر بشینه. استرس داشتم و دارم و بخاطر همین دیگه تصمیم گرفتم این چندروز رو اپلای نکنم و فقط بچرخم تا اینکه فردا برگردم هلند. دوست جدیدم خیلی نازه، اسمش شادیه و از روز اولی که دیدمش انگار سال‌ها می‌شناختمش. 

رفتیم گشتیم و اون یه محله رو بهم معرفی کرد که از ما خیلی دور بود (برلین شرقی) ولی واقعا شبیه به سنایی بود. خیلی جالبه، برلینی‌ها وقتی می‌خوان نشون بدن که خیلی چپ و روشنفکرن حتی با خودشون هم انگلیسی حرف می‌زنن. خیلی برلین به دلم می‌شینه، اما گمونم جایی نیست که بخوام توش زندگی کنم. البته کار هم برام نیست. خیلی شبیه تهرانه، دوست‌داشتنی و ناامن و غمگین. فکر می‌کنم که دوز مواد مخدر رو توش بالا بردن البته و یه اتفاقی افتاده زیر پوست شهر. چندوقته که بی‌خانمان‌هاش ترسناک‌ترن. پریشب یکیشون بهم حمله کرد که بهم دست بزنه و دیروز هم یکیشونو دیدم که داشت توی خیابون راه می‌رفت و از کنار سطل آشغالی‌ها شیشه‌های الکلو برمی‌داشت و با عربده می‌کوبید روی زمین که پودر بشن. اگر کنارش می‌ایستادی، ممکن بود کور بشی. ایناش منو می‌ترسونه. حالا برای من هم که کار نیست. اما سناییش قشنگ بود. بعد هم که داشتیم از توی خیابون رد می‌شدیم یه در رندوم دیدیم که باز بود و با اصرار من رفتیم توش (بدترین کاری که می‌شه توی این برلینی که توصیف کردم، کرد) و به یه آب‌انبار قدیمی رسیدیم که خیلی قشنگ بود و یه خانمه توش بود که فکر کرد ما جزو گروه رقصی هستیم که قراره اونجا عصری پروفورمنس اجرا کنه. 

دیروز راجع‌به این حرف زدیم که چرا هیچی بعد از مهاجرت خوشحالمون نمی‌کنه. هر مرحله‌ای که توی زندگی داریم تند و تند پشت سر می‌ذاریم دیگه جالب و افتخارانگیز و هیجان‌انگیز نیست، انگار فقط داریم می‌ریم جلو. مثلا هیچکدوممون دوست نداریم بریم پاریس. مثلا اونقدرا از پیدا کردن کار و اینترنشیپ و پول درآوردن و سفر رفتن و اینا خوشحال نمی‌شیم. 

من معتقد بودم که مهاجرت اینقدر سخته و آدم اینقدر چیزهای مهمی رو پشت سر می‌ذاره که دیگه هرچی دنیا بهش بده براش کمه. با خودش یه ترازو حمل می‌کنه، یه طرف هرچی از دست داده رو می‌ذاره و یه طرف آفر شغل خوب رو. بعد اینطوریه که وا، معلومه که باید این شغلو بهم می دادن. پس چی؟ و دیگه خوشحال نمی‌شه، انگار از دنیا خیلی بیش‌تر از اینا طلب داره. من داداشمو شیش ماهه ندیدم و توی ترس جنگ کنارش نبودم، معلومه که بهترین شغل دنیارم بهم بدن هنوز کمه. چی با تجربه اینکه بعد ۶ ماه برادرت رو ببینی که پنج سانت قد کشیده و بزرگ شده و تو نبودی برابری می‌کنه؟ هیچی. 

 

اما از همه اینا فراتر، دو سه شبیه که با خودم فکر می‌کنم خیلی پریویلجدیم. علیرضا و عرفان اینجا همخونه شدن و یه خونه خیلی خوشگل توی یکی از محله‌های خوب مرکزی گرفتن. خونه‌ای که روی زمینش لچک ترنج پهن کردیم و زیر تلویزیونش، ترمه. خونه‌ای که همونطور که من همیشه آرزوشو داشتم پرده‌هاش سفید و از حریرن. پریشب نشسته بودیم توی هال، یه باد خنکی می‌زد توی خونه، عرفان کف زمین نشسته بود و کار می‌کرد، علیرضا روی زمین نشسته بود و توی گوشیش می‌چرخید و توییت‌های بانمک رو برامون می‌خوند، و من نشسته بودم روی مبل با یه پتو روی پاهام و داشتم برای بار هزارم «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» می‌خوندم. احساس کردم خیلی خوشبختم. هرکسی شانس اینو نداره که با دوست صمیمی و دوست پسرش مهاجرت کنه و اینقدر شرایط زندگی براشون مساعد باشه که بتونن بشینن توی هال و به قول این خارجیا صرفا «هنگ اوت» کنن. بعدم پاشدم و تخته نرد رو آوردم پایین و پرسیدم که میاید بازی؟

وقتی بریم هلند، دلم برای این شب‌ها و این فضا خیلی تنگ می‌شه. خیلی. 

 

+ راستی دیروز آفر اینترنشیپ رو گرفتم. فعلا باید قرارداد رو امضا کنم و خوبیش اینه که فولی ریموته با یه خیریه توی انگلیس. بدیش هم اینه که سه ماهه‌ست و پول نمی‌دن و ممکنه وسطش کار پیدا کنم و بمونم بین تعهدم و اون کاره. ولی خب حالا کی می‌دونه آینده چی می‌شه؟

وااااقعا هیچکس. 

۲۴ مهر ۰۴ ، ۱۴:۴۸
نت فالش

از برلین و شغل

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ۰۵:۳۴ ب.ظ

مهاجر بودن هم عالم عجیبیه. انگار چندتا شخصیت داری. یک هفته پیش داشتیم با شهرزاد از بلاهایی که جامعه مردسالار سر زنان bold و شلوغش میاره حرف می‌زدیم و من اینطوری بودم که به هیچ وجه برنمی‌گردم. اصلا. حتی دلم نمی‌خواد سفر برم ایران.

الان توی دلم رخت چنگ می‌زنن و دارم آرزو می‌کنم کاش الان خونه‌مون بودم، تهران. الان خونه‌مون بودم، کنار مامانم و داداشم و عصر هم مهسا میومد می‌رفتیم بیرون. کجا میرفتیم؟ نمی‌دونم. دلم برای همه‌جا حسابی تنگه.

برلین یه خیابون یا محله داره به اسم شارلوتنبرگ. اکثر مکان‌های فرهنگی ایرانی اونجان و اصلا اون خیابون دلیل اصلی‌ایه که من برلینو خیلی دوست دارم. مثلا خانه هدایت هم اونجاست. دیروز رفته بودیم اونجا و صندلی من رو به بیرون بود و می‌تونستم از پشت قاب پنجره، پنجره‌ای که قطرات ریز بارون یکم تارش کرده بودن، برگ‌های قرمز و نارنجی اکتبر رو ببینم. بعد دلم واسه تهران تنگ شد. خیلی تنگ شد. هوای دیروز هوای تهران چندسال اخیر نبود، هوای تهران قبل از ۹۸ بود. نمی‌دونم واقعا ۹۸ چرا اینقدر برای همه یه نقطه مهم تاریخ زندگیشونه. حتی نمی‌دونم برای خودم چرا زندگی به قبل و بعد ۹۸ تقسیم شده، قبلش انگار همه‌چیز نوستالژیک و قشنگ بوده. برای همه هم همینطوره. خیلی جالبه. چه می‌دونم. بهرحال برلین یه حالت ابزوردی داره. انگار همیشه داری توی داستان‌های کوتاه مدرن ایرانی که شخصیتش حسابی سیگاریه و جای صبحانه قهوه می‌خوره زندگی می‌کنی. انتشارات گردون یه کتاب منتشر کرده به اسم داستان برلین ۴ یا یه همچین چیزی و توش داستان‌های کوتاهی رو آورده که لوکیشنشون برلینه. واقعا آدم حس می‌کنه همه‌ش رو یکی از اوناست. 

شدیدا دنبال کار می‌گردم. می‌خوام وقتی این آخر هفته برگشتم خونه گوشی نوکیامو دربیارم و کلا یه مدتی دیتاکس گوشی هوشمند کنم. احساس می‌کنم همه‌چیز زندگی کمرنگ شده و کلا هیچی نمی‌فهمم ازش و یکی از دلیلاشم همین استفاده زیادم از اینترنت و گوشی هوشمنده. نفهمیدم چطور معتادش شدم. 

شدیدا دنبال کار می‌گردم و هنوز باورم نمی‌شه که من قرار نیست دنیا رو عوض کنم. همه‌چیز زندگیم خیلی معمولی شد و دنبال یه شغل معمولی هم هستم که یا هیچ تاثیری نذارم یا دیگه در نهایت یه تاثیر معمولی بذارم. 

امروز اولین روزیه که طی ده روز گذشته آفتاب رو دیدم.

 

۰ نظر ۲۲ مهر ۰۴ ، ۱۷:۳۴
نت فالش