بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

نت فالش:
من یک « نجات‌یابنده‌» م. روزهای زیادی دراز کشیدم کف اتاقم و شمردم تا بمیرم. همین باعث شد که بفهمم نجات‌ تخصص منه. هیچوقت نمی‌میرم.
ساالهاست که توی دنیایِ مجازی پونزده ساله‌م. الآن ولی واقعا پونزده ساله‌م. [ ویرایش: شونزده‌سالم شد. ویرایش دو: و هیفده‌سالم. ویرایش سه: واو. هیجده سالم. ویرایش چهار: نه. بزرگتر دیگه نه. ویرایش پنجم: ۲۰. ویرایش ششم: ۲۱ ویرایش هفتم:23] آدما رو دوس ندارم. آدما رو دوس دارم. بعضیا فک می کنن دروغ زیاد می‌گم. قبلنا زودی تغییر می‌کردم، الآن فقط رنگ عوض می‌کنم.
موهام کاملاً سوخته‌ن، این‌قدر که دکلره و رنگ کردم. وقتی حالم خیلی خوبه، با آهنگ «خاطره‌های قبلی» بهتر می‌شم و وقتی که بده، بدتر.
روزی اون‌قدر جوان و سبک‌سر بودم که می‌گفتم « تویِ سوراخ سنبه هایِ قلعه رودخان، دنبال دری به دنیایِ نارنیام.»
بالاخره به دنیا عادت کردم و بزرگ شدم. دوباره شروع کردم به نوشتن که اثرات این عادت و بزرگ شدن رو از زندگیم پاک کنم. عکسی که گذاشتم مال وقتیه که 13 سالم بوده. اصلا باورم نمیشه یه روزی این شکلی بودم.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
محبوب ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .

.

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ

آخر هفته گذشته رفته بودیم مهمونی هالووین. کلی نفر بودیم که از جاهای مختلف اروپا اومده بودیم که هالووین رو توی عجیب‌ترین شهر دنیا جشن بگیریم و توی یه خونه کوچیک جمع شده بودیم. خیلی لذت‌بخش بود. شبیه وقتایی بود که آدم با خانواده می‌ره شهرهای دیگه عروسی، همه آدم‌های رندوم توی یه خونه جمعن و چندروز قبلش دغدغه همه لباس و آرایش و این‌هاست. من عروس مرده شده بودم و  وقتی توی روف‌گاردنی که کلاب توش بود ایستاده بودم یه فروشنده کوکایین صدام کرد سیندرلا. اون شب تنها شبی بود که با خیال راحت توی این شهر رفتم کلابی که می‌دونم ایرانی‌ها زیاد می‌رن، چون گریم سنگین داشتم و کسی نمیتونست من رو بشناسه. دیشب داشتم پیاده‌روی می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که دارم مثل جاسوس‌ها زندگی می‌کنم، از اسمم و شناخته شدن فراریم. 

دارم فکر می‌کنم ارتباطم رو با ایرانی‌ها کم کنم. من از وقتی اومدم خیلی نسبت به اینکه اکثریت اطرافیانم رو ایرانی‌ها تشکیل بدن گشوده بودم و دوست داشتم، اما الان به نقطه‌ای رسیدم که به نظرم باید دوربرگردون رو دور بزنم، به غیر از دوست‌های عزیز مطمئنم که حسابشون جداست. دیروز داشتم فکر می‌کردم که خسته شدم از اینکه توی آمستردام هم دارم همون حرص‌هایی رو می‌خورم که توی تهران هم می‌خوردم. به صورت رندوم روی هرکسی دست می‌ذاری به احتمال بالایی یا هموفوبه، یا نژادپرسته (رایج‌تر از چیزی که فکرشو می‌کنین)، یا ضدزنه، یا دیگه حداقل واژه «چپول» از دهنش نمی‌افته. خسته‌م. مهاجرت کردم که با اینا نباشم، الان توی جمع‌ها بهم می‌گن «وسواس اخلاقی» دارم وقتی با آدم‌ها دعوا می‌کنم که نباید به هندی‌ها گفت کثیف. دلم می‌خواد زبان خونه رو عوض کنیم اصلا. اینستاگرام که ندارم، دوست دارم توییترم هم بره تایملاین داچ یا انگلیسی‌زبان. خسته و آزرده‌ام. این جامعه و این زبان و همه‌چیزش برام سرشار از تروماست، اما چه می‌شه کرد؟ 

ارتباطم با مامان و بابا خیلی کمرنگ شده. الان که ازشون دورم خشم‌ها و زخم‌هام دارن بیش‌تر تبدیل به هیجان می‌شن و برام سخته باهاشون ارتباط برقرار کنم، علاوه بر این مدیریت کردن دلتنگیم هم برام خیلی دشواره. نمی‌تونم هرلحظه دلتنگی پشت ویدیوکال رو تحمل کنم. دیشب خواب دیدم حال مامانم خیلی بده. حال منم الان خوب نیست. نمی‌دونم. هزارتیکه‌م و یه سری تیکه‌هام هم هنوز توی اون خونه‌ست. بهشون پیام دادم.

زندگیم روی هواست و دارم به صورت Intensive و تمام‌وقت این اینترنشیپی رو می‌رم که احتمالا هیچ ته و اینایی نداره. حتی نمی‌خوام توی این حیطه کارم رو ادامه بدم. فقط دارم می‌رم. یه کار تخصصی پاره‌وقت هم پیدا کردم ولی واقعا خیلی دیره دیگه برای من. خیلی دیره واسه اینکه چیزی توی این زمینه خوشحالم کنه، حداقل نه یه همچین چیزهایی. متاسفم. کاش همه‌چیز کمی با من مهربون‌تر بود و کمی راحت‌تر اتفاق میفتاد. هنوز با ریتم زندگیم کنار نیومده‌م اصلا. 

۱۶ آبان ۰۴ ، ۱۶:۲۹
نت فالش

دنیا

شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۳:۵۴ ق.ظ

امروز یه اتفاق خیلی وحشتناکی برام افتاد. راهمو تو دنیا گم کرده‌م. 

الان زندگیم توی یه حالتی قرار گرفته که نمی‌فهمم اگر یک فیلم بود، آیا این اون قسمتی بود که شخصیت اصلی پافشاری و پشتکار بی‌نظیری برای رسیدن به خواسته‌هاش نشون می‌داد و بعد از چندسیزن بر تمام سختی‌ها پیروز می‌شد یا اینکه اونجاست که شخصیته بالاخره می‌فهمه این یک نشانه از طرف جهانه که نباید ادامه بده و باید راهشو غوض کنه و انعطاف‌پذیری بی‌مانندش رو به نمایش می‌ذاره. باگ قضیه هم اینه که فرق مورد اول و دوم رو فقط می‌شه با دونستن آخر داستان تشخیص داد. 

بچه که بودم فکر می‌کردم هزار نقش برای گرفتن وجود داره و بین اینکه نقش من کدوم یکی باشه بیشتر بهم خوش می‌گذره و تاثیرگذارتر هستم شک داشتم. الان فکر می‌کنم چقدر عجیبه که دنیا بهم حتی یک نقش هم نمی‌ده. امروز در حالی که داشتم به «نه»های رگباری روزانه‌م به‌عنوان یک دختر خاورمیانه‌ای طبقه متوسط فکر می‌کردم، چشمامو بسته بودم که اشک نیاد پایین. اشک مسخره از دوطرف پلک‌هام فشار می‌آورد و دیگه نمی‌تونستم بسته نگهش دارم. چشمامو باز کردم و دیدم که اتوبوس توی یه ایستگاهی نگه داشته و تبلیغات ایستگاه یه دختر داچ تقریبا هم‌سن و سال ماهاست که برای انتخابات پارلمان کاندید شده، و رودخونه روی صورتم راه افتاد. منم می‌خواستم اونجا باشم. منم اگه زندگی یه کوچولو بیشتر باهام راه میومد می‌تونستم همچین جاهایی باشم. یه کم. 

ولی خب، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و گریه می‌کردم. 

امروز به معنی اون تصویر و به پاراگراف اول این نوشته اینقدر فکر کردم و اینقدر گریه کردم که احساس می‌کنم سرم هزارکیلوئه. 

۰۴ آبان ۰۴ ، ۰۳:۵۴
نت فالش

گزارش

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۵۱ ب.ظ

رفتم مصاحبه. کل اون ۲۴ ساعت داشتم سکته می‌کردم و مصاحبه هم کلی دور بود (تقریبا ۲ ساعت توی راه بودم). شب قبلش داشتم با blahblahcar برمی‌گشتم خونه (دلایل رندومی که من عاشق این قاره‌م) و سوار ماشین یه دختر خیلی جالب شدم. دختره ناشر و نویسنده بود و توی یک دفتر حقوقی هم کار می‌کرد و هندو بود. نمی‌دونم.. من هیچوقت به هندو بودن به‌عنوان یک دین نگاه نکرده بودم بخاطر همین خیلی جالب بود. بعد چون اینجا به دنیا اومده بود (ریشه‌های سورینامی و هندی داشت) خیلی برام تجربه‌ش بعنوان یک داچ غیرداچ جالب و ناراحت‌کننده بود. می‌گفت آدما ازم می‌پرسن از کجا میای و وقتی من می گم از همینجا می‌گن نه، واقعا از کجا میای. بعد هم کلی توی راه حرف زدیم و پیشنهادش این بود که روی کامیپنیکیشن غیر زبانی تمرکز کن، مثلا سبز بپوش (به نشانه گرین فلگ) و قبل رفتن به مصاحبه یه قهوه گرم توی دست راستت بگیر که وقتی دست می‌دی دستت گرم باشه چون پژوهش‌ها نشون داده موثره. بله من خیلی از شدت استرس دسپرت بودم اون روز. 

از دفتر مصاحبه اومدم بیرون و می‌دونستم که بهترین خودم رو به نمایش گذاشتم، چیزهایی هستن که از من کاری براشون برنمیاد. خب داچ بلد نیستم که نیستم. مامانم هلندی بوده یا بابام؟ یاد می‌گیرم دیگه. تجربه کاری ندارم که ندارم. هرکسی یه زمانی فارغ‌التحصیل می‌شه دیگه. نمی‌تونم که زودتر به دنیا بیام. این بود که برای اولین بار توی زندگیم اصلا دیگه برام مهم نبود نتیجه‌ش چی می‌شه. 

شهرزاد اینجا پیش من زندگی می‌کنه و از وقتی اومده زندگیم خیلی قشنگ‌تر شده. رنگ گرفته و تحمل خیلی چیزا آسون‌تره و خیلی چیزا هم خوشگل‌تره. حتی خونه. یکی از بهترین تصمیم‌هایی که توی شیش ماه اخیر گرفتم همینه که با هم هم‌خونه شدیم. کلا همخونه شدن از زندگی تنها خیلی بهتر خوش می‌گذره، این رو با مثال برلین هم فهمیدیم. دیشب داشت می‌گفت من از وقتی اومدم فهمیدم شما وارد یه مرحله دیگه‌ای از زندگیتون شدید و آتنا دیگه تبدیل به یک زن بالغ شده. و این منو خیلی ترسوند. الان که می‌نویسمش هم خیلی ترسیدم: چطوری ممکنه؟ خیلی زود گذشت و من فقط ۲۳ سالمه :)) ولی واقعا دیگه حوصله‌م به خیلی از کارهای رایج جوون‌ها (!) نمی‌کشه. می‌خوام برم قایق‌سوار کنم پشت خونه. ولی می‌دونم این جمله خیلی خیلی دلم رو خالی کرد و قراره به زودی یه کار احمقانه بزرگ بکنم که نشون بدم اشتباه می‌کنه. ولی فعلا که حتی گوشی هوشمندم گذاشتم کنار و یه گوشی دکمه‌ای استفاده می‌کنم که ظرفیت تمرکزیم برگرده: کاری که برای اثبات جوان بودن باید بکنی.

 

الان روز سومه که اینجا می‌رم اینترشیپ و واقعا دارم کلی چیز یاد می‌گیرم. خیلی پرفشاره اما احساس می‌کنم بهترین اتفاقی بود که می تونست برام بیفته: تراپی دادن به انگلیسی همیشه برام خیلی ترسناک بوده و یواش‌یواش دارم نسبت بهش حس بهتری پیدا می‌کنم.  

دوست ندارم متن های این وبلاگ اینقدر گزارشی باشه اما وقت هم نمی‌کنم که بیش‌تر نظراتم رو صیقل بدم و خودم و نظراتم رو تحلیل کنم: فعلا خیلی کار دارم. 

۰۱ آبان ۰۴ ، ۱۴:۵۱
نت فالش

روزانه

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

دیروز با یه دوست جدیدم رفته بودیم برلین رو بگردیم. جمعه مصاحبه کاری خیلی مهمی دارم. اینقدر برای تخصص من اینجا کار کمه که اصلا پوزیشن هم گیر نمیاد چه برسه به مصاحبه و اگر آدم اونو خراب کنه دیگه واقعا باید مدت‌ها منتظر بشینه. استرس داشتم و دارم و بخاطر همین دیگه تصمیم گرفتم این چندروز رو اپلای نکنم و فقط بچرخم تا اینکه فردا برگردم هلند. دوست جدیدم خیلی نازه، اسمش شادیه و از روز اولی که دیدمش انگار سال‌ها می‌شناختمش. 

رفتیم گشتیم و اون یه محله رو بهم معرفی کرد که از ما خیلی دور بود (برلین شرقی) ولی واقعا شبیه به سنایی بود. خیلی جالبه، برلینی‌ها وقتی می‌خوان نشون بدن که خیلی چپ و روشنفکرن حتی با خودشون هم انگلیسی حرف می‌زنن. خیلی برلین به دلم می‌شینه، اما گمونم جایی نیست که بخوام توش زندگی کنم. البته کار هم برام نیست. خیلی شبیه تهرانه، دوست‌داشتنی و ناامن و غمگین. فکر می‌کنم که دوز مواد مخدر رو توش بالا بردن البته و یه اتفاقی افتاده زیر پوست شهر. چندوقته که بی‌خانمان‌هاش ترسناک‌ترن. پریشب یکیشون بهم حمله کرد که بهم دست بزنه و دیروز هم یکیشونو دیدم که داشت توی خیابون راه می‌رفت و از کنار سطل آشغالی‌ها شیشه‌های الکلو برمی‌داشت و با عربده می‌کوبید روی زمین که پودر بشن. اگر کنارش می‌ایستادی، ممکن بود کور بشی. ایناش منو می‌ترسونه. حالا برای من هم که کار نیست. اما سناییش قشنگ بود. بعد هم که داشتیم از توی خیابون رد می‌شدیم یه در رندوم دیدیم که باز بود و با اصرار من رفتیم توش (بدترین کاری که می‌شه توی این برلینی که توصیف کردم، کرد) و به یه آب‌انبار قدیمی رسیدیم که خیلی قشنگ بود و یه خانمه توش بود که فکر کرد ما جزو گروه رقصی هستیم که قراره اونجا عصری پروفورمنس اجرا کنه. 

دیروز راجع‌به این حرف زدیم که چرا هیچی بعد از مهاجرت خوشحالمون نمی‌کنه. هر مرحله‌ای که توی زندگی داریم تند و تند پشت سر می‌ذاریم دیگه جالب و افتخارانگیز و هیجان‌انگیز نیست، انگار فقط داریم می‌ریم جلو. مثلا هیچکدوممون دوست نداریم بریم پاریس. مثلا اونقدرا از پیدا کردن کار و اینترنشیپ و پول درآوردن و سفر رفتن و اینا خوشحال نمی‌شیم. 

من معتقد بودم که مهاجرت اینقدر سخته و آدم اینقدر چیزهای مهمی رو پشت سر می‌ذاره که دیگه هرچی دنیا بهش بده براش کمه. با خودش یه ترازو حمل می‌کنه، یه طرف هرچی از دست داده رو می‌ذاره و یه طرف آفر شغل خوب رو. بعد اینطوریه که وا، معلومه که باید این شغلو بهم می دادن. پس چی؟ و دیگه خوشحال نمی‌شه، انگار از دنیا خیلی بیش‌تر از اینا طلب داره. من داداشمو شیش ماهه ندیدم و توی ترس جنگ کنارش نبودم، معلومه که بهترین شغل دنیارم بهم بدن هنوز کمه. چی با تجربه اینکه بعد ۶ ماه برادرت رو ببینی که پنج سانت قد کشیده و بزرگ شده و تو نبودی برابری می‌کنه؟ هیچی. 

 

اما از همه اینا فراتر، دو سه شبیه که با خودم فکر می‌کنم خیلی پریویلجدیم. علیرضا و عرفان اینجا همخونه شدن و یه خونه خیلی خوشگل توی یکی از محله‌های خوب مرکزی گرفتن. خونه‌ای که روی زمینش لچک ترنج پهن کردیم و زیر تلویزیونش، ترمه. خونه‌ای که همونطور که من همیشه آرزوشو داشتم پرده‌هاش سفید و از حریرن. پریشب نشسته بودیم توی هال، یه باد خنکی می‌زد توی خونه، عرفان کف زمین نشسته بود و کار می‌کرد، علیرضا روی زمین نشسته بود و توی گوشیش می‌چرخید و توییت‌های بانمک رو برامون می‌خوند، و من نشسته بودم روی مبل با یه پتو روی پاهام و داشتم برای بار هزارم «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» می‌خوندم. احساس کردم خیلی خوشبختم. هرکسی شانس اینو نداره که با دوست صمیمی و دوست پسرش مهاجرت کنه و اینقدر شرایط زندگی براشون مساعد باشه که بتونن بشینن توی هال و به قول این خارجیا صرفا «هنگ اوت» کنن. بعدم پاشدم و تخته نرد رو آوردم پایین و پرسیدم که میاید بازی؟

وقتی بریم هلند، دلم برای این شب‌ها و این فضا خیلی تنگ می‌شه. خیلی. 

 

+ راستی دیروز آفر اینترنشیپ رو گرفتم. فعلا باید قرارداد رو امضا کنم و خوبیش اینه که فولی ریموته با یه خیریه توی انگلیس. بدیش هم اینه که سه ماهه‌ست و پول نمی‌دن و ممکنه وسطش کار پیدا کنم و بمونم بین تعهدم و اون کاره. ولی خب حالا کی می‌دونه آینده چی می‌شه؟

وااااقعا هیچکس. 

۲۴ مهر ۰۴ ، ۱۴:۴۸
نت فالش