بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

بنفشه‌ی وحشی

نت فالش:
من یک « نجات‌یابنده‌» م. روزهای زیادی دراز کشیدم کف اتاقم و شمردم تا بمیرم. همین باعث شد که بفهمم نجات‌ تخصص منه. هیچوقت نمی‌میرم.
ساالهاست که توی دنیایِ مجازی پونزده ساله‌م. الآن ولی واقعا پونزده ساله‌م. [ ویرایش: شونزده‌سالم شد. ویرایش دو: و هیفده‌سالم. ویرایش سه: واو. هیجده سالم. ویرایش چهار: نه. بزرگتر دیگه نه. ویرایش پنجم: ۲۰. ویرایش ششم: ۲۱ ویرایش هفتم:23] آدما رو دوس ندارم. آدما رو دوس دارم. بعضیا فک می کنن دروغ زیاد می‌گم. قبلنا زودی تغییر می‌کردم، الآن فقط رنگ عوض می‌کنم.
موهام کاملاً سوخته‌ن، این‌قدر که دکلره و رنگ کردم. وقتی حالم خیلی خوبه، با آهنگ «خاطره‌های قبلی» بهتر می‌شم و وقتی که بده، بدتر.
روزی اون‌قدر جوان و سبک‌سر بودم که می‌گفتم « تویِ سوراخ سنبه هایِ قلعه رودخان، دنبال دری به دنیایِ نارنیام.»
بالاخره به دنیا عادت کردم و بزرگ شدم. دوباره شروع کردم به نوشتن که اثرات این عادت و بزرگ شدن رو از زندگیم پاک کنم. عکسی که گذاشتم مال وقتیه که 13 سالم بوده. اصلا باورم نمیشه یه روزی این شکلی بودم.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .
محبوب ترین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۱۶
    .

در جستجوی ابهام

جمعه, ۲۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۴۴ ق.ظ

متوجه شدم که خیلی می‌ترسم. خیلی زیاد. 

هفته پیش یک قرارداد پاره‌وقت امضا کردم و به زودی هم یکی دیگه امضا می‌کنم، اینترنشیپم هم رو به اتمامه، یعنی بخش آموزشی Intensiveش تموم شده و فقط مراجع‌ها موندن. نمی‌دونم. اصلا نمی‌خوام راجع‌به این چیزا حرف بزنم. نمی‌خوام روانشناس بشم ولی انگار دارم می‌شم.

من خیلی می‌ترسم. سنم داره زیاد و زیادتر می‌شه. زندگیم داره مشخص و مشخص‌تر می‌شه. این خیلی برام ترسناکه. وقتی کودکیم یک زندگی صاف سفید هیجان‌انگیز پیش رومون هست. مثلا توی عکسی که توی بیوم گذاشتم واقعا یه آدم پر از امید بودم که اصلا معلوم نبود آینده‌ش چی می‌شه:‌ از هاستل داشتن توی پرو تا کار کردن توی دفتر یک وکیل خوب توی نیویورک جزو احتمالات آینده‌ش بود. الان؟ هیچی. همه‌چیز نرماله و زندگیم Figured out شده تا حدی و اگر تکون عجیب و غریبی نخورم، با یه واریانسی حالا، می‌دونم توی چه حالت و چه زندگی‌ای می‌میرم. خوشحالم نمی‌کنه. می‌ترسم. من یه بار زندگی می‌کنم و آیا این یک بار رو فقط قراره روانشناس باشم و توی این رابطه و زندگی؟ نه که ازش خوشم نیاد، خود این مسئله که فقط قراره اینجا باشم می‌ترسوندم. پس کی یه بازیگر تئاترهای دست چندم توی اسکندریه بشم؟ هیچوقت؟ وای. اینه که هرچی زندگیم بیش‌تر روی روال درستش میفته و بیشتر «Feels right»، من بیش‌تر می‌ترسم. یه وقتایی فکر می‌کنم همه چیزو بذارم پشت سرم و فرار کنم ایران. اونجا دوباره با ابهام و احتمالات و اپلای برای هزارتا رشته با هزارتا آینده متفاوت مواجه بشم. 

نمی‌دونم حرفام چقدر معنی می‌دن. یه بخشی از ذات سن و سالی که توش هستیم هم اینه که همه یه جورایی از جایی که هستن ناراضین. اگه تکلیفت مشخص نباشه ناراحتی که چرا مشخص نیست و سنت داره زیاد می‌شه، اگه مشخص باشه ناراحتی که چرا مشخصه و سنت داره زیاد می‌شه. 

دارم جد‌ی‌تر و در کنار همه کارهام و اینترشیپم داچ یاد می‌گیرم و خیلی خوشحالم. یه مدتی آلمانیم از داچم بهتر شده بود و این خیلی ناراحتم می‌کرد چون من اصلا آلمانی دوست ندارم، داچ دوست دارم. آلمانی رو بیش‌تر تو محیط (=مسافرت) شنیده بودم اما. توی هلند همه انگلیسی صحبت می‌کنن. 

هفته پیش بارسلونا بودیم و می‌تونم بگم بهترین شهری بوده از اروپا که تا حالا رفتم. سال‌ها پیش اسپانیایی یاد گرفته بودم و هرگز فکر نمی‌کردم چیزی یادم مونده باشه یا اصلا بتونم توی کاتالونیا باهاش ارتباط برقرار کنم (چون زبان اصلیشون کاتالانه و حتی یک مدرسه هم ندارن که به اسپانیایی تدریس بشه) اما خب به طرز شگفت‌آوری هنوز به حد کفایت یادم بود و اونها هم خوب اسپانیول صحبت می‌کردن. یادمه چندوقت پیش یک کتاب خونده بودم از حسین باستانی به اسم «روزهای کاتالونیا» که در اون با خانمش به خاطر یک دوره زبان فارسی میان کاتالونیا و توصیف‌های خیلی عجیب و غریبی از این شهر کرده بود. طور عجیبی این شهر رو دیده بود که من ندیدمش. راستش یه طورایی انگار رفته بود فضا و داشت یه سری آدم فضایی رو با عینک ایرانیش توصیف می‌کرد. وقتی اونجا بودم و یه جاهایی یاد کتاب حسین باستانی می‌افتادم، شرم دست دوم بهم دست می‌داد. خیلی ذهن عجیبی داشت در مواجهه با «خارج».

دوست دارم به زودی یه دوره au pair یا یه همچین چیزی برم سمت اسپانیا که زبانش برام تثبیت بشه، چون هم دوستش دارم و هم ناراحت می‌شم که یه زبانی بلدم که درواقع دیگه بلدش نیستم. می‌خوام بازم پیشرفت کنم توش و برم توی سطحی که بودم. راستی، به‌عنوان یک مهاجر در اروپای شمالی باید بگم که این خیلی حس خوبی داشت که توی توریستی‌ترین قسمت‌های شهر هم وقتی چهره ما رو می‌دیدن «hello» رو به «Hola» تبدیل می‌کردن. اینجا دقیقا برعکسه و اونجا حسش خوب بود، اینکه توی سطح اول ارتباطی بیگانه‌انگاری نمی‌شی لذت‌بخش بود. این روزا خیلی فکر می‌کنم که با وجود عشق عمیقم به اروپا، شاید بخشی از داستان زندگی من هم در آمریکا نوشته شده باشه. نمی‌دونم. یا اینجا یا آمریکا یا کانادا. البته وقتی که می‌گم کانادا همه بخاطر وضعیت کاری و اقتصادی این روزهاش مسخره‌م می‌کنن، اما من همیشه یه حس مثبتی نسبت بهش داشته‌م. شاید سال بعد که پولامو جمع کردم یه سر برم کانادا و از نزدیک ببینم اون چیزی هست که همیشه فکر می‌کردم یا نه: آخ جون. شروع کردم به نوشتن و الان اقلا یک ابهام دیگه به زندگیم اضافه کردم. 

۰۴/۰۸/۲۴
نت فالش