.
آخر هفته گذشته رفته بودیم مهمونی هالووین. کلی نفر بودیم که از جاهای مختلف اروپا اومده بودیم که هالووین رو توی عجیبترین شهر دنیا جشن بگیریم و توی یه خونه کوچیک جمع شده بودیم. خیلی لذتبخش بود. شبیه وقتایی بود که آدم با خانواده میره شهرهای دیگه عروسی، همه آدمهای رندوم توی یه خونه جمعن و چندروز قبلش دغدغه همه لباس و آرایش و اینهاست. من عروس مرده شده بودم و وقتی توی روفگاردنی که کلاب توش بود ایستاده بودم یه فروشنده کوکایین صدام کرد سیندرلا. اون شب تنها شبی بود که با خیال راحت توی این شهر رفتم کلابی که میدونم ایرانیها زیاد میرن، چون گریم سنگین داشتم و کسی نمیتونست من رو بشناسه. دیشب داشتم پیادهروی میکردم و با خودم فکر میکردم که دارم مثل جاسوسها زندگی میکنم، از اسمم و شناخته شدن فراریم.
دارم فکر میکنم ارتباطم رو با ایرانیها کم کنم. من از وقتی اومدم خیلی نسبت به اینکه اکثریت اطرافیانم رو ایرانیها تشکیل بدن گشوده بودم و دوست داشتم، اما الان به نقطهای رسیدم که به نظرم باید دوربرگردون رو دور بزنم، به غیر از دوستهای عزیز مطمئنم که حسابشون جداست. دیروز داشتم فکر میکردم که خسته شدم از اینکه توی آمستردام هم دارم همون حرصهایی رو میخورم که توی تهران هم میخوردم. به صورت رندوم روی هرکسی دست میذاری به احتمال بالایی یا هموفوبه، یا نژادپرسته (رایجتر از چیزی که فکرشو میکنین)، یا ضدزنه، یا دیگه حداقل واژه «چپول» از دهنش نمیافته. خستهم. مهاجرت کردم که با اینا نباشم، الان توی جمعها بهم میگن «وسواس اخلاقی» دارم وقتی با آدمها دعوا میکنم که نباید به هندیها گفت کثیف. دلم میخواد زبان خونه رو عوض کنیم اصلا. اینستاگرام که ندارم، دوست دارم توییترم هم بره تایملاین داچ یا انگلیسیزبان. خسته و آزردهام. این جامعه و این زبان و همهچیزش برام سرشار از تروماست، اما چه میشه کرد؟
ارتباطم با مامان و بابا خیلی کمرنگ شده. الان که ازشون دورم خشمها و زخمهام دارن بیشتر تبدیل به هیجان میشن و برام سخته باهاشون ارتباط برقرار کنم، علاوه بر این مدیریت کردن دلتنگیم هم برام خیلی دشواره. نمیتونم هرلحظه دلتنگی پشت ویدیوکال رو تحمل کنم. دیشب خواب دیدم حال مامانم خیلی بده. حال منم الان خوب نیست. نمیدونم. هزارتیکهم و یه سری تیکههام هم هنوز توی اون خونهست. بهشون پیام دادم.
زندگیم روی هواست و دارم به صورت Intensive و تماموقت این اینترنشیپی رو میرم که احتمالا هیچ ته و اینایی نداره. حتی نمیخوام توی این حیطه کارم رو ادامه بدم. فقط دارم میرم. یه کار تخصصی پارهوقت هم پیدا کردم ولی واقعا خیلی دیره دیگه برای من. خیلی دیره واسه اینکه چیزی توی این زمینه خوشحالم کنه، حداقل نه یه همچین چیزهایی. متاسفم. کاش همهچیز کمی با من مهربونتر بود و کمی راحتتر اتفاق میفتاد. هنوز با ریتم زندگیم کنار نیومدهم اصلا.