tw: خشونت
دیروز چندین بار میخواستم وسط جلسه بزنم زیر گریه. باورم نمیشه زنان خاورمیانهای حتی اینجا هم تحت ظلم و ستم وحشتناکی هستن که سیستم نمیتونه خنثیش کنه. از دیروز تا به حال به این فکر میکنم که مگه زنستیزی این مردها چقدر پررنگه که یک سیستمی که توسط متخصصها برای مقابله با این مسئله طراحی شده هم نمیتونه مقابلشون بایسته؟ من فقط از زنان ایرانی و افغانستانی میدونم چون که زبانشون رو اینجا میفهمم، بقیه چی؟ زنهای دیگری که تنها و بدون همزبان در خونههای امن جابجا میشن و هیچکس نیست که صداشون رو بشنوه و حرفشون رو بفهمه چیکار میکنن؟
بهرحال زنستیزی در جهان هنوز به وحشتناکترین شکل ممکن وجود داره. شما میدونستید در یه سری کشورها خواستگاری سنتی درواقع به شکل آدمربایی و تجاوزه؟ دختری که میخوان رو میدزدن و بهش تجاوز میکنن و بعد با کادو میرن خونه پدر دختر. راهی هم برای دختره نمیمونه: چون همه اطرافیان فهمیدهن که دختره دزدیده شده و بهش تجاوز شده و در نتیجه دیگه کس دیگری باهاش ازدواج نمیکنه.
همهش از خودم میپرسم چرا تعداد قابل توجهی از مردها اینقدر از زنها بدشون میاد. این سوال رو سالهاست بخاطر تجربیات خودم دارم میپرسم، اما الان تجربیات این زنان مهاجر باعث شده زندگی خودم پیش چشمم یه شوخی بینمک باشه. هرچقدر که با خودم نظریات علوم اجتماعی رو مرور میکنم و تلاش میکنم زنستیزی و زنکشی رو از منظر نظری بفهمم باز هم از منظر هیجانی درکش نمیکنم. جدا بخش زیادی از جمعیت کره زمین از زنها متنفرن، بدون هیچ دلیل دیگری. منتها زبونم بستهست. هم حریم شخصی آدمها هست و هم اینکه نمیخوام چیزی به گفتمان نژادپرستی اضافه کنم. نمیخوام یک وقت چیزهایی که میگم تایید ضمنیای باشه برای خاورمیانهای هراسی اروپاییها و دگرهراسی ایرانیها. خوشم هم نمیاد که جدیدا مد شده «مردها» رو به فحش میبندن. این چندتا مسئله باعث میشه اینقدر تنها حرص بخورم که احساس کنم نزدیک سکته کردنم.
واقعا emotional burnout وجود داره. این روزها به شب و عصر که میرسیم احساس میکنم بار هزارنفر روی دوشمه. دیشب به شهرزاد میگفتم این عجیبترین کار دنیاست: یا اینقدر با هر نفر درد میکشی که چیزی ازت نمیمونه، یا یاد میگیری با وحشتناکترین داستانهای آدمها هم درد نکشی که بهت حس هیولا بودن میده.
شبها که میشه میخوام سرمو قطع کنم بذارم رو طاقچه. کاش یه کار بیشتری از دستم برمیومد.