من همیشه عادت داشتم خودمو با فکر آینده، به زندگی امید وار کنم و هیجان زده بشم. با اتفاق هرچقدر کوچیک ولی خوب آینده. از هفته قبل برای این تعطیلی خوشحال و هیجان زده بودم( و خب کوه رفتنی که کنسل شد!) و از الآن واسه مهمونی هفته بعد هیجان زده م. تازه فکر بعدشم کردم! به محض اینکه از مهمونی برگردیم برای اینکه دلم نگیره، واسه تولد فردای آرشین خوشحال و هیجان زده م. بعدش قراره واسه شب یلدj خوشحال و هیجان زده باشم.

نزدیکای دی که میشه، انگار دو تا خوشحالم و هیجان زده. سعی میکنم توجه نکنم به اینکه احتمالا امسال هم مثل هر سال خواهد بود که از خواب پا میشم و احتمالا یه بحث مفصل که چی باعث شده فک کنی من میخوام به دنیا بیام، بعدش دو سه تا پیام تولدت مبارک دریافت میکنم و مثل هرسال یه کیک کوچولو میگیرن و خودشون واسه خودشون خوشحالن درحالی که من تو اتاقم دارم کتاب میخونم. بعدش میان کادوهامو که معمولا هرسال پولن بهم میدن و روز تموم میشه. سعی میکنم به این فکر نکنم. اواخر آذر تا بیست و سوم دی، دوتا خوشحالم. هر سال هزارتا هدیه هیجان انگیز برا خودم تصور میکنم و تولد هیجان انگیز، بعد وقتی نشد هزار تا بهونه میچینم و خودمو قانع میکنم که همشون گذاشتنش واسه سال بعد و سال بعدش، " دوتای خوشحالی و هیجان زندگیم" از دوتای پارسال زیاد تر میشه. چون قراره همه چیزایی که سالای قبل خواستم و نشده انجام بشه! خلاصه که این چن وخته کلی هیجان زده م. بیخیال اینکه اون روز چه اتفاقی میتونه بیوفته. تا اونموقع که میشه خوشحال بود، نمیشه؟

اگه بخواین بدونین دقیقا چه حسیه.. مث اینه که یه عالمه ازین آبنباتا که تو دهن جرقه میزنن ته دلت باشه و بعد یهو همونجا ضعف بره. خیلی زیاد ضعف بره، مثل وقتی که دارن قلقلکت میدن و از خنده نفست در نمیاد. خلاصه که بهترین حس دنیاس، اینجوری خیلی به زندگی امیدوارم!

 

 

ویرایش1: یکی از فانتزیام همیشه این بوده که تولدمو یادم بره.. ولی نمیشه لامصب:|

ویرایش 2: دیشب زنداییم موهامو بافت، اینقده خوشگل بافت هنوز بازشون نکردم. خیلی خوشالم^_^