این بعداز ظهر ها، لرز می افتد به تنم و دلم یک آدم نو می خواهد. کسی که هیچ چیز درباره اش برایم مهم نباشد. یک نفر که برایش مهم نباشد آخرین کتابی که خوانده ام چه بوده یا اینجا چه می نویسم برایتان. نه یک آدم آبی حتی؛
یک آدمِ لیمویی، که خانه مجردی داشته باشد. بعضی عصر ها بالشم را بزنم زیر بغلم، بروم دو زانو بنشینم کنارش، بالش را محکم بکوبم زمین و سرم را پرت کنم وسطَ آن و بعد، ساعت ها به پرز های فرش زل بزنیم.
انگار نه انگار که آدم هایِ آن دنیای بیرون منتظرمانند... .