روی تختم با ریتم believer بالا پایین می شدم و سعی می کردم از وقت آزادی که تقریبا تمام زندگیم رو تشکیل داده لذت ببرم. یک لحظه بود؛

بعد بدون هیچ مقدمه ای یادم افتاد که مردم، توی چه فاصله ای ازم در حال سلاخی شدنن. یادم افتاد توی چه فاصله ای ازم مردم با صدای بمب از خواب می پرن. یادم افتاد توی چه فاصله ای ازم نه نوجوونی، که کودکی هم معنی نداره و توی چه فاصله ای ازم، مردم اینطوری زار می زنن برای.. برای چی؟ برای یک لحظه آرامش؟!


ما چقدر پستیم. چقدر سنگدلیم. می دونین توی چه فاصله ای از ما مردم دارن دونه دونه می میرن؟ توی چه فاصله ای از ما، بلایی به سر  بچه ها میارن که موقع پخشش توی تلویزیون به علت خشونت زیاد براش +18 می زنن؟

ما ادعا می کنیم مهربونیم. متمدنیم. انسان دوستیم. یا هر چی. و این پدر و بچه توی چه فاصله ای از ما در حال زجه زدنن؟

عکسو دیده بودم چن وقت پیش، از اینترنت پیداش کردم باز.

حالا می تونم برم ادامه موزیکمو گوش بدم و توهم بزنم که وظیفمو در قبال تمام این آدما انجام دادم.