سکانس اول
نشسته بودیم گوشه حیاط. بچهها هرازگاهی میومدن و میگفتن که دلشون برامون تنگ میشه. یه سری دیالوگِ حفظ شده. از خودم میپرسیدم که چرا دروغ میگن؟!
نشسته بودیم و همون حرفای همیشگی رو میزدیم. ماجراهای تمامناشدنیِ فامیلِ وسیعشون.
روی بومِ رنگارنگِ زیر دستم ضرب گرفتهبودم و یه صدایی ته ذهنم میپرسید جدا دیگه اینجا برنمیگردی؟!
سکانس دوم
مدرسه تعطیل شد. از جام میپرم. دلم نمیاد برم ولی. نه که حسِ تعلق، اما میدونستیم آخرین باریه که همو میبینیم. نه من آدمِ ادامهدادنِ روابطِ نصفهونیمه نهچندان عمیقِ خارج از مدرسه به زورم، نه اون.
- جدا دلتنگیاشونو باور نمیکنم. می دونی ولی.. دلم برای تو تنگ میشه.
- خب منم باور نمیکنم از اینا. از تو، چرا. نتِ فالش، بمونه دوستیمون؟!
بهم میگه که دیپرس شده از تصورِ ندیدنم، و هی.. من از این آدم قبولش میکنم. باورش میکنم.
« بمونه دوستیمون؟ »
بغلم میکنه و صداش توی ذهنم میپیچه. دوستی؟ دوستی؟ دوستی؟
من توی این مدرسه دوستی داشتم؟!
شاید.
میگم که بمونه. بعدا تویِ رویابافیام، اشاره میکنم به نقاشیِ توی دستم و میگم « فقط بهخاطر اینکه بازم از این نقاشیا ازت کش برمـــا..» ، اما اونجا.. هیچی. میگم بمونه.
سکانس سوم
کیفم رو به سرعت برمیدارم. آرزو میکنم کاش همه یادشون میبود احتمال اینکه فردای هر روز عادی مدرسه همو نبینیم دیگه، نزدیکه به احتمالی که باعث شده اینقدر مهربون بشن. کاش آدما همیشه یادشون بمونه وقت کم دارن.
سکانس چهارم
ماشین داره از مدرسه میره بیرون. برمیگردم و یه نگاه کلی بهش میکنم. سه سال از زندگیِ من بدون هیچ ثمری اینجا گذشت. بعد از سهسال، هیچکس نیست که با تمام وجود از دور شدن ازش ناراحت باشم. نگاه میکنم و میبینم چقدر عمرمو اینجا هدر کردم. میبینم هیچ حسِ عمیقی دَرِم بهوجود نمیاره به غیر از اندوه. اندوهِ روزهای رفته. اندوهِ رهاییهای بلعیده شده. اندوه و پوچی.
سهسال تحصیل تو مدرسهای که امروز، بچهها توش گریه میکردن و میخندیدن و همدیگه رو محکم بغل میکردن، هیچی برای من نداشت. متوجهین چه حسی داره؟! هیچی نداشت. هیچی غیر از بغض.
خب.. و شاید.. شاید.. یه دوست.
سکانس پنجم
موزیکو بلند میکنم. میگن « خوشحالیــــا! ». لبخند میزنم. « دیگه نمیبینمتون آخه. دیگه این مدرسه نمیام آخه.»
میم میگه « چه فایده؟! اینجا حداقل چند نفر دور و برتن و تنها نیستی، توی خونه همش تنهایی. »
با خودم میگم چقدر عجیب که زندگی دو نفر اینقدر با هم تفاوت داره. با خودم میگم من.. اینجا.. همیشه تنهاتر بودم.
و بغضی رو میبلعم که نشونه همهچیزه. نشونهایه از تمام روزایِ آزار توی دفترِ مدیر و ناظم، نشونهایه از وقتایی که حرفِ بچهها رو پشت سرم میشنیدم. نشونهایه از تمام چرا هایی که هیچکس جوابشو بهم نداد. نشونهایه از شجاعتی که ندارم برای پشت پا زدن به همهچیزایی که به نظرم احمقانهن. نشونهایه از خفقان و تنهایی. و تنهایی. و تنهایی.
+ متن خیلی تیرهس، خوشبین باشیم. خب، حداقلش اینکه هفتاد درصد کتابای عمرمو توی این مدرسه خوندم.
++ خب، مسیرِ یهعالمه آدم دیگه هم از من جدا شد. یهعالمه آدم دیگه هم از زندگیم بیرون رفتن. چه حسی داره؟ نمیدونم.