جوابم به « درس‌خوندن مهمه؟» ، همیشه یه « نه»  محکمه. خب؟! ولی هیچ‌کار دیگه‌ای هم نیست که بخوام انجامش بدم. منظورم اینه که تقریبا تمام زندگیم - بغیر از وقتایی که تانژانت ( :) ) حضور داره- دارم با حسِ مسخره و شکنجه‌کننده تلف کردن وقتم دست‌وپنجه نرم می‌کنم. همیشه. همیشه. همیشه. دلم می‌خواد التماس ساعت کنم تا چند ثانیه وایسه و من بفهمم که چه‌کاری راضیم می‌کنه. چه‌کاری خوشحالم می‌کنه. چه‌کاری بهم حسِ مفیدبودن می‌ده. 


می‌تونین این پستو یه جا نگه دارین و هروقت مُردَم بهش نگاه کنین، اونوقت بفهمین تمامِ عمرمو نگران چی بودم. تمام عمرم، زجر چی رو می‌کشیدم. تمام عمرم دنبال چی می‌گشتم و تمام عمرم چی رو پیدا نکردم.


بعدانوشت: خوابه. خودمو به در و دیوار خونه می‌کوبم و به در و دیوار تلگرام و انگار این‌بار کسی نباشه که آرومم کنه، خسته و افسرده یه‌گوشه میوفتم و به تلف‌کردنِ وقتم ادامه می‌دم. از شب‌هایی که بی‌خبر از من، خوابیده بدم میاد. از اینکه دلم نمیاد برخلاف سفارشش، از خواب بیدارش کنم متنفرم. آدما چه گناهی کرده‌ن که یه احمق‌تمام‌عیار عاشقشون شده مگه..؟

هیچ گناهی.

هیچ گناهی.

هیچ‌ گناهی.