امروز برای ثبت‌نام مدرسه جدید رفتم. همون‌طور که به‌نظر میاد، عدد شیش دست از سرِ من برنمی‌داره. منظورم اینه که فرزانگان‌هایِ تهران تناظر ندارن با هم معمولا. شماره فرزانگانِ متناظرِ دوره اول با شماره شیش، پنجه. اما خب، من از شیش به شیش منتقل شدم چون تنها فرزانگانی بود که رشته منو داشت. این‌جا هیچ‌کس رو نمی‌شناسم و این می‌تونه تا حدِ زیادی ترسناک باشه. بیشترشون از سال‌های قبل با هم آشنایی دارن و بزرگ‌ترین مشکل اینه که من روابط اجتماعی جالبی ندارم، همون‌طور که متوجه شدین یحتمل. باور بکنین یا نه، امروز کمی بیشتر از دو ساعت کنارِ یکی از هم‌سن و هم‌رشته‌ای هام توی مدرسه نشسته بودم و یه کتاب سیصد صفحه‌ای تموم کردم بدون این‌که بتونم بهش نشون‌بدم از تلاشش برای برقراری ارتباط باهام خوشحالم و تمایلِ متقابلی وجود داره.( رک باشیم، بیشترِ وقتا نداره. اما خب... من دیگه نمی‌خوام تنها بمونم. )


یه چیزِ ترسناکِ دیگه، اینه که کلی هم‌کلاسی از فرزانگانِ یک دارم که نمی‌دونم در جریان هستین یا نه، خیلی شاخن ولی. :)) از نظر درسی می‌فرمام. و دلهره دارم که نکنه جو کلاس پر از تشنج و رقابت و غیره باشه.


هنوز مشغول رایزنی‌های مربوطه هستیم جهت نگرفتن سرویس ( که باعث شد امروز تویِ مدرسه جلویِ همه با مامان بحث کنیم و حیثیتمون بریزه کف زمین)، که خب مامان هیچ ایده‌ای نداره چه اصراری به این رفتارِ احمقانه‌ « روزانه بیست و دو کیلومتر رو رفتن و اومدن» هست. ولی خب، دلایلِ جذاب خودمو دارم ( مثلِ نزدیک بودنِ جانان و امکانِ دیدنِ هر روزه‌‌ش) که هنوز تصمیم ندارم توی خونه مطرح کنم. ولی خب اگه این‌طوری رضایت می‌دن، چرا که نه؟!


و یه چیز جالبِ، باورتون بشه یا نه ما از امسال به طرز احمقانه‌ای کلاس آمادگی کنکور داریم. ناظمِ مدرسه با افتخار این رو گفت که انگار هیچ مدرسه دیگه‌ای ندارتش، اما من فقط تونستم پوزخند بزنم. این مسخره‌بازیا چیه از شونزده‌سالگی؟ :))