من یک کولی هستم. پیشه‌ام رقصیدن و آواز خواندن و تماشا کردن آینده‌تان از صورتِ ماه است. 

هیچ‌کس من را دوست نداشت. من یک دیوار نبودم. 

بابا یک دیوارِ بلند بود. مامان دیواری‌ که دو طرفش به جلو خم شده. برادرم هم داشت تلاش می‌کرد دیوار محکمی بشود.

در زندگیِ همه آدم‌ها روزی وجود دارد که مقصد نهایی خودشان را متوجه می‌شوند. در ابرشهرِ ما، همه قرار است آسمان‌خراش و دیوار باشیم. اما من همیشه دلم می‌خواسته پرواز کنم. رفت و آمد، تمامِ زندگیِ من بوده. من همیشه خواسته‌ام پرستو باشم. این شد که وقتی بابا ترازِ خانوادگی‌مان که نسل‌اندرنسل به او رسیده بود را روبروی من گرفت،  مامان ناخن‌های آجریش را به صورت آجریَش کشید. من قرار نبود دو طرفِ خودم را به جلو خم کنم. من قرار نبود حس نکنم. من قرار نبود محکم باشم، من روزی هزاربار فرو می‌ریختم. و فاجعه بزرگ‌تر بود، من پایِ رفتن و دستِ خراب‌کردن داشتم. 

بعد، همان‌قدر که پِی‌هایشان اجازه می‌داد( که به قدرِ تماسِ دست‌های سیمانی‌شان هم نبود) به سمتِ هم خم شدند که مشورت کنند. تمامِ دیوارهای ابرشهر به سمتِ سه‌دیواریِ ما خم شده‌بودند، که من دیدم این‌طور فایده ندارد. این‌ها نمی‌دانند پرستو بودن، آبی‌ترین صفتِ عالم است. این‌ها نمی‌دانند ما اگر دیوار نباشیم، چه می‌شویم. خواستم به همه‌شان نشان بدهم که سال‌های سال پیش، ما بلد بودیم این‌دو درازِ بی‌قواره که این‌روزها فقط در کندنِ پِی کمکان می‌کنند را دورِ بدن یکدیگر بپیچانیم و فشار بدهیم و به هم بگوییم که هم را دوست داریم. خواستم بگویم ما یک‌کارهای عجیبی بلدیم. ما بلدیم به یک‌‌نفر نگاه کنیم و تهِ دلمان غل‌غل بجوشد. ما می‌توانیم برایِ بلند شدن و محکم‌شدن و دیوارهای کوچک به‌وجود آوردن زندگی نکنیم. خواستم بگویم ما بلدیم لب‌هایمان را از هم باز کنیم و بخندیم. بلدیم لب‌هایمان را روی هم فشار بدهیم و عصبانی باشیم. بلدیم لب‌هایمان را بلرزانیم و گریه کنیم. ما بلدیم از اعماقِ گلو فریاد بزنیم. 

خواستم بهشان بگویم بنویسید عین. مثلِ قامت زن‌های چهل‌وپنچ ساله‌تان. بنویسید شین. مانند کنگره‌هایی که  سربازهای تعصبتان را پشتشان پناه می‌دهید و بنویسید قاف. مشکل از همین‌جا شروع می‌شد که هیچ‌کس قافِ عشق را نمی‌شناخت. من باید  قاف عشق را نشان همه‌شان می‌دادم. 

 پس چه‌کار کردم؟ ساق‌هایِ کرک‌‎دارم از دامن بیرون افتاده‌بود. چشم‌های مادر و سربازهایِ آماده به شلیکِ پشت کنگره‌ها را نادیده گرفتم و چرخیدم . و رقصیدم. و پرواز کردم. پا روی زمین کوبیدم و با هر صدایِ ظریف خلخال من، خاک از نهادِ همه برخاست. من رقصیدم تا تجسم عشق بشوم. من چرخیدم تا زندگی بشوم. من پاهایم را روی زمین کوبیدم تا یادآورِ هر دم بشوم و بازدم. من فکر کردم هر پایی که محکم‌تر روی زمین بکوبم، ما را به یاد خودمان می‌اندازد. به مامان چشم امید داشتم. مامان از من خجالت می‌کشید و بعد از چنددقیقه شورِ همگانیِ کوتاه، شنیدم که سربازها گلنگدن‌هایشان را کشیدند.

یک نگاهِ دیگر به مادر، و چاره‌ای نمانده‌بود. فقط یک‌راه دیگر برای تجسم زندگی و فرزندش، عشق شدن داشتم. یک پایِ دیگر به زمین کوبیدم، و « گذشتن و رفتن پیوسته. » 

گفتم که، حالا من یک کولی هستم. همیشه دوست‌داشتم بدانم آخرین حس مردم ابرشهر درباره من چه بوده. من خواستم نشانشان بدهم چه کارهایی بلدیم بکنیم. همیشه دلم خواسته ببینم حتی یک‌نفر هم بوده که به چرخشِ دست‌هایِ من، صدایِ مستانه من و تبدیل به نقطه‌ای در کرانه‌شدنم حسادت کند؟ کسی حسرت راه رفتن را خورده؟ کسی راه افتاده دنبالِ دیوانه‌ای که صدایش را انداخته‌بود روی سرش؟ 

من یک کولی هستم. پیشه‌ام آواز خواندن از رهایی، رقصیدن با پاهای کرک‌دار و نادیده گرفتنِ آینده غمگینم در صورت ماه است؛ و کره‌زمین را به امیدِ دیدنِ دیواری که چمدان‌هایش را به دست دارد، زیرپاهایم می‌گذارم و یک وقت‌هایی.. از خودم می‌پرسم چرا هیچ‌کس من را به خاطرِ دیوار نبودنم دوست نداشت؟