من که میدانم دور خودت چرخ میزنی و چرخ میزنی و درونِ متلاطمت هیچوقت عمیقا تسکین پیدا نمیکند. من که میدانم لابهلای بیتها و کتابها و منحنیها و معادلهها پیدا نمیشوی. من که میدانم یکروز، دیوِ سیاهِ بدجنسِ آشفتگی، تو را تهِ یک چاهِ عمیقِ عمیقِ عمیقِ عمیقِ تاریک رها کرده و حالا همهمان، هرچقدر که توی کوهها- به اسمهای مختلفی که داری- صدایت میزنیم، نمیتوانی جواب بدهی. من که میدانم گریه روی کتاب و دفترها یک نفرینِ ابدیست. من که از حالِ درونت خبر دارم دخترکوچولویِ وحشتزدهی رقصنده.
من از نگاه ملتمست به آدمها،
به پدیدهها،
به انارهایِ سرمازدهی شهر خبر دارم..
تو چرا بیخبری از خودت؟
* بر دل ما تهمت آسودگی چون میزنند؟