- پا و انگشتانِ دستشان را میشکنیم. صلحآمیز برویند لطفا.
*
قراردادشان با آقایِ ایکسِ عزیزِ عزیزِ عزیزِ عزیزمان را برای مرحلهی دومِ المپیاد فسخ کردهاند. آموزش و پرورش معترض شده که « معلم زیر سیسالِ مجرد؟ وا اسلاما! وا اسلاما! »
به قدرِ خدا دلتنگش هستم و شاید مسئله این نیست. هجومِ قوانینِ بیشرم و حیا به تمامِ سوراخ سنبه های زندگی آدم را نمیشود نادیده گرفت بعضی وقتها.
*
به ایکسِ عزیز میگفتم- آن روزها سرِ کلاس - که بدیِ این شرایطِ بهوجود آمده، این است که دشمن و غیردشمن نداری. هیچکس با تو دوست نیست. از حجابِ اجباری و مقنعههای بیریختِ پژمردهکننده و مانتوهایِ گل گشاد، مجبور میشوی به مسیحِ علینژاد پناه ببری که ایکاش میشد جهتدار بودنِ حرفهایش را نادیده گرفت. دشمنِ طرف مقابلت، دشمنِ توست انگار. از هیچکس در امان نیستی. سرت نبض میزند دنبال راههای « مثلا مسالمتآمیز » و جز نوشتن با دستهایی که میلرزند، کاری ازت برنمیآید. سینه از اعتراض لبریز. لبها از گزیده شدن زخمی. چشمها از پاسخنگرفتن، هار.
*
آیدا پیام دادهبود با اصرار که چرا به مهاجرت فکر نمیکنی؟ روحیهات دارد تلف میشود. و ردیف کرده بود از ویژگیهای وحشتناکِ اینگوشهی دنیا. نتوانستم همهشان را بخوانم. رد کردم و با خودم فکر کردم چقدر یکروزهایی همهی فکر و ذکرم بود. و الآن چقدر بار، روی شانهام سنگینی میکند که نمیتوانم شانههایم را بیاندازم بالا و بروم یکگوشهی دیگر از دنیا، بشوم چرخدندهای بینِ مابقی چرخدندههای کارخانهی بیعیبشان. یک وزنههایی هستند که باعث میشوند همینجا یکی یکی و با درد، پیچ سفت کنم.
*
من هنوز فکر میکنم راهِ نجاتِ چنددههایمان، خواندن است. از ما که دارد میگذرد - و از خودم میپرسم همهی نوجوانها و همه جایِ جهان واقعا اینطور فکر میکنند؟ - ، اما برای نسلهای بعد باید خواند.
ما شروع کردهایم « همخوانی» کردن. کتابِ اینجمع، درآمدی جامع بر نظریات فمنیستی ست. اگر کسی هست که دلش بخواهد با ما همخوانی کند، بهم پیام بدهد.
*
امروز سرکلاس، فیلم دیدیم. « تهران انار ندارد» که پیشنهادش میکنم، اما ترانهی آخرِ فیلم بیربط به پستم نیست. جبر چغرافیایی.