صحنههایی تو زندگیِ آدم هست که انسان فکر میکنه برای اونا آفریده شده. اومده که اونا رو تجربه کنه و بره.
نه خندههای از تهِ دل و نه لحظهی برشِ کیک که من یواش به سینهم میزدم و میگفتم 《 ای جانِ دلم.. 》 ؛ من برای امشب آفریده شدهبودم، اما برای اونجاش که میدون رقص رو برای ما خالی کردن. من میرقصیدم. پامو میکوبیدم زمین و ملکهی کلِ کهکشانِ راهِ شیری بودم. چرخ میزدم. رقص نور روی پوستم میرقصید. موهام تکون میخورد و از پشتِ موهام، آدما رو میدیدم که برامون دست میزدن و هورا میکشیدن. ما رو به رسمیت شناختهبودن. آدمایی که نگاهشون رویِ 《 ما》 بود. 《 ما》 ، نه من.
من برای اون لحظهی چرخیدن، اون لحظهای که خیلی سریع فهمیدم تمام آدما من و تو رو 《 ما 》 میدونن، اون لحظهی موهام و رقصِ نور و تو و ریتم آفریده شدم انگاد.