اگه نگم ضعیف، به موجودِ ظریفی تبدیل شدم. که نتیجه‌ی نازکش داشتنه یحتمل. دیروز سرِ تمرینِ تئاتر، یه موقعیتِ مسخره بهم دادن که توش دیالوگ بگم برای تمرین. ده دقیقه مثلِ احمقا وایساده بودم یه گوشه و از خجالت داغ شده بودم و بغض کرده بودم و در حالی که تلاش می کردم اشکم سرریز نشه، تو دلم غر می زدم که یکی بیاد منو ببره خونه. می خوام برم خونه. منو ببرین خونه. اوووو، نمی‌خوام.