یه جایی تو آخرای تئاترمون، از میدونِ جنگ برمی‌گشتیم. از کلی تفنگ و مجروح و قوی‌بودن. شب بود. همه‌ی چشما خسته‌ بود، یکی دست می‌نداخت باندِ دورِ سینه‌هاشو باز می‌کرد، یا یکی شونه برمی‌داشت که موهاشو شونه کنه. از آدماییِ که دستشون تا آرنج تویِ زخم مریض بود، تبدیل می‌شدیم به زن‌ها و دخترایِ خسته‌ای که روسریشونو گره می‌زنن پشتِ سرشون و زیر لب، یه شعر زمزمه می‌کنن شاید.



حسم به آدمایِ دنیایِ مدرن یه همچین‌چیزیه. حسم به خودمون یه همچین چیزیه. یا به خودم. صبح که پا می‌شیم، وحشی و قوی می‌ریم تویِ دلِ دنیا. کل روز از تیرای ریز جاخالی می‌دیم و بلندتر می‌خندیم که محکم‌تریم. 


بعد شب می‌شه. می‌رسیم خونه. می‌رسیم اتاق‌هامون. باند دورِ سینه‌ها رو باز می‌کنیم و می‌بینیم روی سینه‌یِ سمتِ چپ، خونی شده. یادمون می‌افته که کجا زخمی شدیم. یادمون می‌افته، اون‌جا‌ که بلندتر می‌خندیدیم و بیش‌تر بی‌توجهی‌ می‌کردیم و تیغو تویِ زخم می‌چرخوندن. یهو می‌بینیم که اوه. من هنوز فقط یه انسانم. عجیبه. هنوز یه انسان مونده‌م؟


حدِ فاصلش هم خوابه. صبح که بیدار می‌شیم، باز اسفندیاریم یا شبیهش. رویین‌تن( که این‌بار نقطه‌ی آسیب‌پذیرش، قلبشه) و همون‌قدر عبث.