امروز توی اتوبان بنزین ماشین تموم شد. ترااافیک، بااارون. بابا مجبور شد پیاده بشه و سعی کنه ماشینو تا کنار هول بده. دو نفر بودیم. منم سعی میکردم فرمونو درست بچرخونم.
آدما رد میشدن و بووووق میزدن. با خودم میگفتم مرسی که یادآوری میکنین بنزین ماشین تموم شده. بعد بارون شدیدتر شد، در حالی که من داشتم سعی میکردم فرمونو درست نگه دارم و درِ طرفِ دیگع رو ببندم که ماشینا نخورن بهش، بابام خورد زمین. واقعا خورد زمین. تا حالا ندیدهبودم. آدما رد میشدن و بوق میزدن. یکلحظه خواستم پیاده بشم و همهشونو بکشم. ماشیناشونو آتیش بزنم. خودشونو با چاقویِ کند تیکه تیکه کنم. چقدر سرد؟ چقدر بیتفاوت؟ بابای من وسط اتوبان طوری خوردهبود زمین که صداش باعث شد وحشت کنم، بنزین ماشین تموم شده بود، سرد بود و برای هیچ کثافتی کوچکترین اهمیتی نداشت. بوق میزدن و رد میشدن.
یه تیکه از من برای همیشه ازین جامعه بریده شد انگار. اگه کسی نیگام نمیکرد زارزار گریه میکردم.