الف. حس ناامنی شدیدی میکنم. هر جا هرچی که مینویسم، یه خروار آدمو متصور میشم که میخوننش و میخندن. بعد فکرمو ادامه میدم و میگم خب شاید واقعا خندهداره. چقد مسخره مینویسی. راجعبه چه چیزای مسخرهای مینویسی. خاک تو سرت.
اگه مسخرم میکنین دیگه اینجا رو نخونین تو رو خدا ولی.
ب. ماجرای دختر و پسر بودن، همیشه مطرحه. قسمت عجیبش اینه که برای المپیاد ادبیات هم میتونه مطرح باشه، در حالی که برعکس همهی المپیادهای دیگه تو این زمینه چون به باور عامه، به 《 خرخونی》 نزدیکه؛ دخترا بهتر دونسته میشن.
بهرحال، من همهش مچ خودمو میگیرم در حالی که دارم فکر میکنم هرمدلی که پسرا درس میخونن درستتره. حتمن اونا تو کلاس خیلی میفهمن. حتمن وسواسی که من روی هر کلمه دارم رو ندارن، پس موفقترن. حتمن بخاطر وسواسم عقب میوفتم و پسرایی که همیشه تو بهترین حالتن، ازم میزنن جلو.
این برام خیلی وحشتناکه. بعد اینهمه تلاش برای عوض کردن فکر و ذهنم و اینهمه داد و بیداد سر همهی آدمای روی کرهی زمین؛ یهو میبینم که عه. منم همونجا وایسادم که معلم دینیِ پارسالمون وایسادهبود. منم وایسادم کنار بابام حتی.
نکتهش اینه که اگه فکر میکردم پسرا وسواسیترن، میگفتم خاک بر سرت آتنا، آخر آدمای بادقت( یه تعبیر بهتر از وسواسی!) ازت میزنن جلو. که عه، پسر هم هستن.