دیشب موقع خواب، واسه جلوگیری از دیوونه شدن از غصه، اومدم که به خودم دلداری بدم. گفتم عیب نداره. عوضش با تحمل یهوییِ همهچی، بزرگ میشم.
امروز ساعت دهِ صبح، با صدای شیههی عجیبی از کوچه، شاهنامه خوندمو ول کردم.
۵ دقیقه بود نسبت بهش بیتوجهی میکردم و تلاشم بر این بود که منطقی فکر کنم. دقیقهی شیشم گفتم شاید واقعا سیمرغ باشه( چون صدای شیههش هم افسانهای بود) و اتفاقی افتاده. با احساسِ شرم از شدت حماقتم رفتم توی بالکن و دیدم بله، بوقِ یه مدل کامیونِ عجیبه.
از اوندفه که توی اون توالتِ معاصرِ تاریکِ قلعهرودخان وایساده بودم و تا قبل اینکه چشمام به تاریکی عادت کنه، قلبم مث گنجیشک میزد و از خودم میپرسیدم آیا من یه اتاق مخفیو کشف کردم یا دری به دنیای نارنیا رو؛
دو سال و نیمه که میگذره.
و دوسال و نیمه که هرشب فکر میکنم بزرگتر شدم. آخریشم دیشب.