توی این کتابِ جدیدی که دارم می‌خونم، نوشته بخشی از وجودتون وقتی اتفاق‌های بدی براتون میوفته نفس عمیق می‌کشه و خوشحال‌ می‌شه. چون دیگه کسی ازتون توقع خاصی نداره. همین که زنده بمونین و ادامه بدین کافیه. اما شما مدت‌ها تلاش کردین که سرتونو بالای آب نگه دارید. سخت شده، اما دست و پا‌زدین. هرچی از تلاش بلد بودینو نشون دادین. پس با پذیرفتنِ بازندگی بعنوان بخشی از روندِ سرپا شدنِ دوباره، تلاشای خودتونو هدر نکنین.


آتنا خانوم، باید به اطلاعت برسونم که بعد از همه‌ی این‌چیزا اگه سد کنکورتو برنداری؛ 

تویی که یه احمق و بازنده‌ای و هیچ ربطی به اتفاقایی که برات افتاده نداره. خب؟



*این یه کتاب عجیب از ریچل هالیسه. قبلا اسمشم نشنیده‌بودم. منتهی یه روز بابام برام خرید و درسته که ریویوهاش توی گودریدز پرن از سوال این‌که چطور یه زنِ سفیدپوست و پولدار و موفق می‌تونه به همه بگه که از جاشون بلند بشن؛

اما من صداقتو تو حرفای دخترِ بی‌پولی که توی ۱۷ سالگی و به تنهایی رفت لس‌آنجلس حس می‌کنم‌. این همون کتابیه که من دلم می‌خواست بنویسم. پر از بغلای گنده‌ی‌ گنده. یه محبتِ واقعی به تمامِ زنای دنیا.