چندسال سر و کله زدن با کتاب‌های مختلف، از برونته‌ها گرفته تا موراکامی و نادرابراهیمی و گابریل گارسیا؛

باعث شده وقتی از دیشب زیر لب تکرار می‌کنم که 《 هفدهمین سال زندگیت را تمام کردی》 ، منظورم این نباشد که یک‌سال مانده تا بتوانی گواهی‌نامه بگیری.

منظورم این باشد که در آینه‌ی بخار گرفته‌ی حمام که نگاه می‌کنی، یک دخترانگی و جوانیِ شکستنی و لرزان می‌بینی که شکوه دارد.

در آینه نگاه می‌کنی و نماد جوانی هستی. می‌توانی موهایت را با کف مدل بدهی و به آینده‌ی سفیدِ سفیدِ سفیدت فکر کنی و به تمامِ شاهزاده‌هایی که قرار شده با همین مدلِ موهای کفی به چنگ بیاوری تا بشود اسب سفیدشان را تازاند.


در آینه نگاه می‌کنی‌ و نماد شورش هستی. با آن چروک‌های زیرچشمی که فقطِ فقط خودت می‌بینی و هزار خشم به دنیایِ این‌روزها؛

هی جا به جا می‌شوی که مگر ببینی چه زاویه‌ای برای ایستادن مانند یک زنِ تاثیرگذارِ تاریخ مناسب‌تر است. عکاس‌ها چطوری خوشحال می‌شوند.‌تو چطور قدرتمندی.


در آینه نگاه می‌کنی و ورایِ مدل‌ها و کلیشه‌ها و شباهت‌ها و تفاوت‌ها؛

تجسمِ واقعی گناه و لذت را می‌بینی که با هر پمپاژ قلب، زیرِ پوست تازه‌ات می‌خزد. زیر یک هفده‌سالگیِ اصیل. زیر یک جوانی خالص که مزه‌ی زیتون می‌دهد و زیر موهایی که هزار بادِ مرطوبِ مدیترانه‌ای در زیرش خفته.


منظور از هفده‌سالگی تجسد بخشی از خداست. منظور از هفده‌سالگی این است که دخترجان، سال‌ها دنبال زندگی گشته‌ای و حالا در آینه و زیر انگشت‌هایِ کشیده‌ مضطربت خودش را نشان می‌دهد. 

منظور از هفده‌سالگی رقصیدن بر پنجه‌ی پاست و این‌که از خودت بپرسی آیا خداوند، موجودِ دیگری به زنده‌بودنِ تو در زمینِ پهناورش دارد یا نه.

ما که از هجدهت بی‌خبریم. تا این لحظه، نه. تا این یک‌صدم ثانیه‌ی پیش از زوال، نه. خداوند بزرگ هیچ موجود دیگری به زندگیِ تو در قلمروِ پهناورش ندارد.