ببینین کی بهتون گفتم، من تا اردیبهشت دیوونه می‌شم.

این ادبیات خیلی چیز مریضیه. ینی بنظر من اصلا فانتزی نیست. اگه کششی هم بهش دارم از نظر جامعه‌شناسیشه که خب چراا؟ 

همه توش دیوونه‌ن. هرچی که می‌خونی انگار یه تیکه از پازلِ ایرانی بودن به معنایِ بدشه که الآن توی تاکسیا ازش استفاده می‌کنیم.


توی این منبع داره می‌گه فحش از دهن تو طیبات است، می‌ری یه منبع دیگه می‌بینی طرف خودشو مث خفاش از سر چاه آویزون می‌کرده قرآن می‌خونده، حتی مولانا هم به زن می‌گه عورت. حالا نکته‌ش اینه که باید پوشیده بشه ولی خب بهرحال. بعد می‌ری منبع بعدی می‌بینی داره قربون صدقه‌ی سیبیلِ سبزِ پسر ده‌ساله می‌ره. مابقیشم جبرگراییه و خودحقیر پنداری.( یه معلم داشتیم که می‌گفت یه الگوی مشخص از قرون اولیه‌ی ادبیات فارسی بوده. خوار بودن شاعر و بالا بودن طرف مقابلش. و ذلت شاعره که انرژی شعرو تامین می‌کنه. اول ممدوح و شاعر. بعد معشوق و عاشق. بعد خدا و عارف. اون وسطا حتی یه سری شعر هست موسوم به 《 سگیه》 که طرف به خودش می‌گه سگی چیزی. )


خلاصه که من یا از دست اینا دیوانه می‌شم، یا منو درحالی پیدا می‌کنین که دارم باب احمقانه‌ی در عشق و مستی و شورِ گلستان( که در واقع اولین گی‌نامه‌ی رسمی به زبان فارسیه احتمالا) رو با ذوقی وصف ناشدنی می‌خونم.


یه معلم دیوانه هم داشتیم، که اگه یه حرف خوب تو زندگیش زده باشه همینه. یهو به خودت میای بعد ۵ ساعت، می‌گی من دارم چی‌کار می‌کنم؟ متن می‌خونم؟