گفتی نکتهها چون تیغ پولادست تیز. گفتی گر نداری تو سپر واپس گریز. درسته؟ یادته؟
یه قدم رفتم عقب. اما شیرین می گفتی و چاره نبود از المپیاد. چاره نبود. سوار قطارِ اجباری بودیم که میرفت تا بیفته تو درّه. چه میدونستم درهست. فکر میکردم سپر هم دارم تازه.
معجب و سپرِ پوستپیازی به دست اومدم. با شمشیرت ایستادهبودی اونجلو. گفتی با این آرامش و دین و ایمونت که نمیشه جلوتر رفت. هرچی داری رو باید بذاری و بیای. فک میکردم سپرم جوابه. دین و ایمونم و آرامش و آسایشمو گذاشتم آقای بلخی، مرغ سرکنده شدم و اینشبا، تو از بالای تخت عاقل اندرسفیه نگاهم میکنی. احتمالا که 《 تو دختر جون؟ تو و سپر؟ حالا بگرد و دین و آسایشتو پیدا کن》.
من سرگردون کتاب باز میکنم. لابه میکنم تو دل که غلط کردم. هیچ سپری نداشتم. هیچ سپری. غلط کردم که فکر کردم دارم. غلط.
با خودم میگم کتابتم نمیخرم. باید کمکم کنی. نمیکنی. نمیکنی.
هنوز از بالای تخت عاقل اندرسفیه بهم نیگا میکنی و من دلم واسه خدام تنگ میشه.