یه چیزی تو تاریخ بیهقی هست. که یکعده هستن، به اسم ترکمانان. کلا اونگوشهن. یه باد تند که تو پایتخت میاد، یه حاکمِ کوچیک که خراج نمیده، یه اختلاف که پیش میاد یا یه سپاهسالار که عوض میشه؛
از اونگوشه دوباره میان تو. حمله میکنن و غارت میکنن. بعد سلطان مسعود یکیو میفرسته که باهاشون بجنگه، و دوباره برشون گردونه به ماوراءالنهر. تا دفعهی بعدی که شاه بیمار بشه مثلا، و بتونن دوباره استفاده کنن از موقعیت. *
فقط کافیه یکلحظه بشینی که نفس بکشی. یکلحظه بخوای با دو چیکه اشک، استراحت کنی. یکلحظه اخمتو برداری و آهنگات از رقصشون بیوفتن.
در لحظه یکی یکی از پشتِ پرده میان جلو. 《 پنداشتی که رستی؟》 گویان. عبیرنعمه میاد جلو. کابوس میاد جلو. سفرهی پهن میاد جلو. مرگ میاد جلو.
باز باید بلند شی، بهشون بگی 《 سه هفتهی دیگه مونده.》 و با هزار بدبختی برشون گردونی به ماوراءالنهر فرضی. تا باز با یک گریهی از سرِ دردِ پشت، دونه دونه بیان و بهت بخندن که 《 پنداشتی که رستی؟ 》.
انگار ازم میخوان بلند بگم نه. نپنداشتم. نرستم. من میبینمتون. من قبولتون میکنم. من براتون عزاداری میکنم.
من؟ بهشون میگم سههفته دیگه مونده. سههفته دیگه دووم بیار، بعدش شاید برات عزاداری کردم. فعلا؟ بله. پنداشتم که رستم. غمِ عزیز،《 ببخشید، شما؟ 》