امروز رو پلهها پام سر خورد و به اندازهی یه نیمطبقه، سرم به تکتک پلهها کوبیده شد. بعدش نشستم یه گوشه، سرمو میمالیدم و متوجه شدم که دارم از خدا میخوام سرم شکسته باشه، لختهی خون بوجود اومدهباشه، و بمیرم دیگه.
این واقعن باید هیفدهسالگی باشه؟ نشستن روی پلههای خاکی و کثیف و آرزو برای مرگِ ناخواسته؟