وقتی که توی رابطه نیستم، آدم قویتریَم. دلیلش هم احتمالاً اینه که راهم برای قویبودن، 《 میدونم که ترسیدهای، اما باید باهاش کنار بیای》 و 《 میدونم که حالت بده، اما باید انجامش بدی》 نیست. راهم 《 غلط کردی که ترسیدی》 و 《 اصلاً حال بد یعنی چی؟ 》 ه. و یکی از مهمترین ویژگیای یه رابطهی عمیق، اینه که احساسات و ضعفها و نیازهای تو به رسمیت شناخته میشن. 《 عزیزم، ترسیدی؟ 》 ، 《 خجالت میکشی؟ 》 و حتی 《 بلد نیستی چطوری مسیر مصلی تا سهروردی رو پیاده بری؟ 》. در نتیجه، در مواجهه با ضعفِ به رسمیت شناختهشده، بیسلاحم. هرگز راهم 《 چون بلد نیستم متروی حقانی چقدر با ونک فاصله داره، پس اسنپ میگیرم》 نبوده. و ابداً خسّت نیست، به رسمیت نشناختن ناتوانیه. راهم 《 خب معلومه دیگه، از جنگلای طالقانی پیاده میرم تا به آبادی برسم》 بوده. و وقتی کسی ازم میپرسه 《 عزیزم، نمیدونی فاصلهی حقانی و ونک چقدره؟ بلد نیستی بری؟ 》 تنها کاری که ازم برمیاد گوشهی اتوبان ایستادن و بغضکردن و تکوندادنِ سره و التماسِ کائنات کردن که 《 کاش یکی بیاد منو نجات بده》.