حالا و از پست قبل، چیزهای زیادی تغییر کرده‌اند.

آن‌شب، در یک لحظه‌ی کوتاه از آن‌شب و توی سم‌کافه همه‌چیز بهم ریخت. [ بعد از نوشتن جمله‌ی قبل 5 دقیقه هیچ حرکتی نکردم. فکر کردم که چطور بنویسم همه‌چیز چقدر به هم ریخت تا منظورم را برساند و فکرم نتیجه‌ای هم نداشت البته. ] چنان، که نشستم به کندنِ موها و هذیان با « طیف» ، به معنیِ عرب‌هاش. محمد دستم را گرفت. الف از پشت سر رسید و هول کرد که « سیگار؟ » . سر تکان دادم.

 

خاکستر را ریخته‌بودم روی دسته‌ی صندلی. فکر کردم این‌جا، همان‌جاست. این، همان‌لحظه‌ست. اگر این یک فیلم مسخره‌ی ایرانی‌ست، که تیتراژ پخش شد. اگر کتاب است، صفحه‌ی آخر. پایان‌بندی جالبی هم. می‌لرزیدم از وحشت و سرما و سعی می‌کردم توجیهی دست و پا کنم که « دوستم سرطان دارد، می‌گویند خواهد مرد. » و صدام در سر خودم می‌پیچید. « چه استعاری.»

خاکستر سیگاری که توی دست‌هام بود رها کردم روی زیر سیگاری.

و تمامِ شن‌هایی که لایِ انگشت‌هام کپک زده‌بودند را هم. بالآخره.

از وحشتِ تهی‌بودن دست‌ها لرزیدم. از خالی‌بودن لرزیدم. از چسبندگیِ انگشتانم برای شن‌های دیگری، لرزیدم. دیگر هیچ‌چیزی برای چنگ‌زدن نبود. دیگر « نهایت درد» ی نبود که من را در برابر تمامِ دردهای عالم هستی، محافظت و سنگ بکند.

شب دیگری، یک زنِ عجیب با چشم‌های روشن به دست‌هام چنگ زده‌بود و پرسیده‌بود « از دنیایِ بیرون چه خبر؟ از تهران چه خبر؟ »  و هی دست‌هایش می‌افتادند پایین. دوباره با تمامِ زور، پرتشان می‌کرد به سمتِ بازوهام و و سفت می‌چسبیدشان و قبل از این‌که پنجه‌های خشکیده‌اش دوباره شل شوند، صدایِ بی‌روحش را می‌داد بیرون. « چه خبر؟ هان؟ چه خبر؟ »

چنگ زدم به دست‌های زیبایِ محمد.

 

می‌خواهم دیگر نترسم. راستش را بگویم، این‌قدر خسته و دلزده هستم که گمان می‌کنم دیگر نمی‌ترسم. غم همیشه آن‌جاست. تیتراژ پایانی همیشه رویِ تک‌صندلیِ حیاط خلوت سم منتظر است. فعلاٌ من هفده‌سال و یازده‌ماهه‌ام. توضیح دیگری وجود ندارد. هفده‌سال و یازده‌ماهه هستم و زنانگی چهره‌ام رو به رشد دارد، و « perfection » در دنیایِ بیرون بی‌معناست. همیشه چیزهای بیش‌تر، وجود دارند.